بنال ای نی


بنال ای نی که من غم دارم امشب

نه دلسوز و نه همدم دارم امشب


دلم زخم است از دست غم یار

هم از غم چشم مرهم دارم امشب


همه چیزم زیادی می‌کند ، حیف !

که یار از این میان کم دارم امشب


چو عصری آمد از در، گفتم ای دل !

همه عیشی فراهم دارم امشب


ندانستم که بوم شام رنگین

به بام روز خرم دارم امشب


برفت و کوره‌ام در سینه افروخت

ببین آه دمادم دارم امشب


به‌ دل جشن عروسی وعده کردم

ندانستم که ماتم دارم امشب...


شهریار


نبری از یادم



پس از آفرینش آدم ، خدا گفت به او :


نازنینم ! آدم ! با تو رازی دارم


اندکی پیشتر آی ...


آدم آرام و نجیب آمد پیش


زیر چشمی به خدا مینگریست


محو لبخند غم آلود خدا ، دلش انگار گریست


نازنینم ! آدم ! (قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)


یاد من باش  که بس تنهایم ...


بغض آدم ترکید ! گونه هایش لرزید! به خدا گفت :


من به اندازه ی گلهای بهشت، نه ! به اندازه ی عرش، نه !


به اندازه ی تنهایی ات ای هستی من ! دوست دارت هستم!


آدم کوله اش را برداشت


خسته و سخت قدم برمیداشت


راهی ظلمت پرشور زمین


طفلکی بنده ی غمگین ، آدم


در میان لحظه ی جانکاه هبوط


زیر لب های خدا باز شنید :


نازنینم ! آدم !


نه به اندازه ی تنهایی من ؛


نه به اندازه ی عرش ؛


نه به اندازه ی گلهای بهشت ؛


که به اندازه ی یک دانه ی گندم تو فقط یادم باش !


نازنینم ! آدم ! نبری از یادم ...



شادی بطلب


شادی بطلب که حاصل عمر دمی است

هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی* است

احوال جهان و اصل این عمر که هست

خوابی و خیالی و فریبی و دمی است ...

 خیام

*جم : جمشید

به سوی ساحلی دیگر


به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر

مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر


من از روزی که دل بستم به چشمان تو می دیدم

که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر


به هر كس دل ببندم بعد از این خود نیز می‌دانم

به جز اندوه دل كندن ندارد حاصلی دیگر


من از آغاز در خاکم نمی از عشق می بینم

مرا می ساختند ای کاش از آب وگلی دیگر


طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد

من اما همچنان در فكر دور باطلی دیگر


به دنبال كسی جا مانده از پرواز می‌گردم

مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر ...


فاضل نظری

دوش چه خورده ای دلا ؟


دوش چه خورده ای دلا ؟ راست بگو ، نهان مکن

چون خمشان بی گنه ، روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده ای ، نقل خلاص خورده ای

بوی شراب میزند ، خربزه در دهان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی

بار دگر گرفتمت ، بار دگر چنان مکن


***

هین کژ و راست می‌ روی ، باز چه خورده‌ ای ؟ بگو !

مست و خراب می‌ روی خانه به خانه کو به کو

با که حریف بوده‌ ای ؟ بوسه ز که ربوده‌ ای ؟

زلف که را گشوده‌ ای حلقه به حلقه مو به مو ... ؟

ابیات پراکنده از مولانا


تو را من چشم در راهم


شباهنگام ،

در آندم که بر جا دره ها

چون مرده ماران خفتگانند ؛


در آن نوبت که بندد دست نیلوفر

 به پای سرو کوهی دام ؛


گرم یاد آوری یا نه ،
من از یادت نمی کاهم


تو را من چشم در راهم...


نیما یوشیج

هر چه بادا باد


من یقین دارم که برگ ،

کاین چنین خود را رها کرده ست در آغوش باد ؛

فارغ است از یاد مرگ !

لاجرم چندان که در تشویش ازین بیداد نیست ،

پای تا سر زندگیست ...

آدمی هم مثل برگ ، می تواند زیست بی تشویش مرگ

گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را ،

می تواند یافت ، لطف : (( هـــر چـــه بـــادا بـــــاد )) را ...

فریدون مشیری


میچرخد این تسبیح


می چرخد این تسبیح و دستی هیچ پیدا نیست

پشت سر هم دانه ها یک ریز می آیند

یک دانه روشن ، دیگری تاریک

ریز و درشت دانه ها در رشته ای باریک

نه می توانی رشته را دیدن ،

نه دست را در کار گردیدن

می چرخد این تسبیح و عمر ما پایان پذیرد عاقبت

 اما ...

"اما" رها کن ! جای "اما" نیست !

می چرخد این تسبیح و دستی هیچ پیدا نیست...

شفیعی کدکنی

چه امید عبثی


من در آینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه ! میبینم ، میبینم ...

تو به اندازه تنهایی من خوشبختی

من به اندازه زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی !

من چه دارم که تو را درخور ؟

هیچ ...

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ ...


حمید مصدق



خواهم رفت


از سر کوی تو با دیده  تر خواهم رفت


چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت


تا نظر میکنی از پیش نظر خواهم رفت


گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت


نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت


نیست باز آمدنم باز ، اگر خواهم رفت


از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم !


لطف کن ! لطف ! که این بار چو رفتم ، رفتم ...


وحشی بافقی

خلوت



خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن

گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن ...


شهریار


چه بخواهی چه نخواهی


من به غیر از تو نخواهم ، چه بدانی چه ندانی

از درت روی نتابم ، چه بخوانی چه برانی


دل من میل تو دارد ،  چه بجویی چه نجویی

دیده ام جای تو باشد ، چه بمانی چه نمانی


من که بیمار تو هستم ، چه بپرسی چه نپرسی

جان به راه تو سپارم ، چه بدانی چه ندانی


ایستادم به ارادت ، چه بود گر بنشینی ؟

بوسه ای بر لب عاشق چه شود گر بنشانی ؟


می توانی به همه عمر ، دلم را بفریبی

ور بکوشی ز  دل من بگریزی ، نتوانی !


دل من سوی تو آید ، بزنی یا بپذیری

بوسه ات جان بفزاید ، بدهی یا بستانی


جانی از بهر تو دارم ، چه بخواهی چه نخواهی

شعرم آهنگ تو دارد ، چه بخوانی چه نخوانی ....


مهدی سهیلی


چه بپرسی ، چه نپرسی


ناگهان می رسد از ره

چه بترسی ، چه نترسی

شبحی بی قد و اندازه که پر میکند آفاق جهان را ؛

آشکارا و نهان را .

و در آن لحظه موعود ، در آن ابر و در آن دود ،

آذرخشی ست که بر بام سرای تو سرآید

و دهد پاسخ هر چیز که خواهی

چه بپرسی ، چه نپرسی ...


شفیعی کدکنی


به مقامی رسیده ام که مپرس



درد عشقی کشیده ام که مپرس

زهر هجری چشیده ام که مپرس


گشته ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده ام که مپرس


آنچنان در هوای خاک درش

میرود آب دیده ام که مپرس


من به گوش خود از دهانش دوش

 سخنانی شنیدم که مپرس


سوی من لب چه میگزی که مگوی

لب لعلی گزیده ام که مپرس


بی تو در کلبه گدایی خویش

رنج هایی کشیده ام که مپرس


همچو حافظ غریب در ره عشق

 به مقامی رسیده ام که مپرس ...


حافظ


روهای چو مه در دهن مور


ای دیده اگر کور 
نئی ، گور ببین                            
 
                                  این عالم پر فتنه و پر شور ببین

شاهان و سران و سروران زیر گل اند                     

                             روهای چو مه در دهن مور ببین ...

خیام