ناس ناسی

می ــمی آیی باس هـــــــم تا ــ تاپ عباسی

آلام تل ه ــ هل بده مـــــــــــــــن لا نینـــداسی

ماندم چرا یــک هــــو زبانم گیر مــی گــــــــیرد

چشمم که می افتد به دخترهای احساســی

یادم نرفــــــــــته بیست سال قـــبل هم اینــجا

دستان من شل شد در آن دستان احساسی

و بـــا حیــــایی بچه گــــــانه تو بــــــه من گفتی

<<آگا پسل یک لحسه با من می کنی باسی>>

مـــــــــردانه هل دادم و تو از تـــــــــــــــاب افـتادی

و از تــــــــــــــه دل گفتـــمت<<گلیه نکن ناسی>>

آنـــــروز اخـــــــــــــم مادرت کار خودش را کـــــرد

چـــه ترسوانــــــــد اینجور مادر های احساسی

آن ماجــــــــــرا را یادت آمد من همانم کــــــــه...

یــادت نیامـــــد باز؟حق داری که نشـــــــناسی

آخر چــــه جوری من بگویم،لج نکـن خـــــــــانم

من دوست می دارم شــــما را حضرت عباسی

محمد مرادی

غزلی از حافظ


گرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی

در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل

آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی

شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را

هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی

آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی

وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی

چون من خیال رویت جانا به خواب بینم

کز خواب می‌نبیند چشمم بجز خیالی

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی

حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی

زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی

باز دانشگاه

 

حضور مبهم پاییز و باز دانشگاه

و لحظه های دل انگیز و باز دانشگاه

تو گرم درسی و من گرم کندن اسمت

به گوشه گوشه هر میز و باز دانشگاه"

دم غروب و حضور خسته اشیاء

هوای وسوسه آمیز و باز دانشگاه

دوباره قصه سیب است و آدم و حوا

دوباره قصه پرهیز و باز دانشگاه

حدیث یک دل تنگ است و یک حضور بزرگ

حدیث کاسه لبریز و باز دانشگاه

و عاقبت من و تو می رویم و می ماند

دوباره زخم دل میز و باز دانشگاه...

علی شیخ پور

جایی که باید دل به دریا زد

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم

امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

دور از نوازشهای دست مهربانت

دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت را در دستم گذارم

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست..

حسین منزوی

مرا میخواند

در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور

مثلِ خواب دمِ صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت

بروم تا سرِ کوه

دورها آواییست که مرا می خواند...

سهراب سپهری

عشق-گناه-لذت


مارکو : از بوسه من خوشت نیمد ؟


ورونیکا:کاش گناه نبود تا بیشتر لذت میبردم


مارکو : ما گناه میکنیم تا خدا بخشنده باشه...

"ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد _ پائولو کوئیلو"

پ.ن : جواب ورونیکا رو دوس ذاشتم . توجیه مارکو برام قابل قبول نبود برام!