شرمسارِ تو ام ای عشق اگر وا دادم

هستی ام شاخه گلی بود به لیلا دادم

گلِ پرپر شده! دلگیر نباش از لیلا

«من» تو را چیدم و در تاجِ سرش جا دادم

یک نفر مثل همه مردم این شهر که من

بت از او ساختم و صورت زیبا دادم

ای که سودای سفر در سرت افتاد بدان

رفتی و دل به تو تا روز مبادا دادم

و من از اسکله این کشتیِ بی لنگر را

به پریشانی امواج به دریا دادم

ترسِ تاریکیِ شب بود و تبِ تنهایی

بعد لیلا به کس و ناکس اگر پا دادم

مانده گلدان پر از خاک، لب پنجره ای

هستی ام شاخه گلی بود به لیلا دادم

سعید مهدوی