خسته ام


خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی 

بشنود دوستش از نامزدش دل برده 

مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی 

که به پرونده جرم پسرش برخورده 

 

خسته ام مثل پسربچه که در جای شلوغ 

بین دعوای پدرمادرِ خود گم شده است 

خسته مثل زن راضی شده به مهرِ طلاق 

که پر از چشمِ بد و تهمتِ مردم شده است 

 

خسته مثل پدری که پسر معتادش 

غرق در درد خماری شده فریاد زده 

مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس 

پسرش ، پیشِ زنش ، بر سرِ او داده زده

 

خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم 

دکترش گفته به دردِ سرطان مشکوک است 

مثلِ مردی که قسم خورده خیانت نکند 

زنش اما به قسم خوردنِ آن مشکوک است 

 

خسته مثل پدری گوشه آسایشگاه 

که کسی غیر پرستار سراغش نرود 

خسته ام بیشتر از پیرزنی تنها که 

عـــــید باشد ، نوه اش سمت اتاقش نرود ! 

 

خسته ام ! کاش کسی حال مرا می فهمید

غیر از این بغض که در راهِ گلو سد شده است 

شدم ام مثل مریضی که پس از قطع امید 

در پی معجزه ای راهی مشهد شده است ... 

علی صفری


چو سازم


چقد خوبه تو تنهائیات یکیو داشته باشی که بدون هیچ ترسی بتونی باهاش درد دل کنی !

نه حرفاتو به کسی بگه ، نه از غصه هات خوشحال شه !

تقدیم به تنها محرم اسرارم :

ندارم مونس و همدم چو سازم

نگویم با کسی دردم چو سازم


در این غوغای مکر و حیله و رنگ

ندیدم "یکصدا هر دم" چو سازم


به جز سازم همه ناسازگارند

نباشد دلنوازی همچو سازم ...

سیاوش سالاریان

زلف او


داد چشمان تو در کشتن من دست به هم

فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم

هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم

شیخ پیمانه شکن توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم

دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر بزد و دوخت دل و دست به هم

عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم

مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم

هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم

وصال شیرازی

مچکرم


باز هم من زنده ام،آه ای خدا متشکرم!


بازباران برغبارشیشه ها،متشکرم!


بازهم بیداری وخمیازه وصبحی دگر،


دیدن آینه و نوروصدا،متشکرم!


بازهم یک سفره ویک چای داغ ونان گرم،


فرصت دیدارتو دراین فضا، متشکرم!


باردیگر میتوانم بوکنم از پنجره،


یاس خیس خانه همسایه رامتشکرم!


گرچه دراین وقت پر،گهگاه یادت میکنم،


خاطرم جمع است میبخشی مرا،متشکرم!


منکه بی تسبیح وبی سجاده ام ،ازمن بگیر،


این تغزل رابعنوان دعا،متشکرم...

نفسم میگیرد


تو مرا یاد کنی یا نکنی

باورت گر بشود ، گر نشود

نفسم میگیرد 

در هوایی که نفس های تو نیست...

 


بس است


کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است

از جواهرخانه‌ی خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبروداری کن ای زاهد، مسلمانی بس است

خلق دل‏سنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم

بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد

هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم

دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم

سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است...

فاضل نظری

تنهایی ما


آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم ز چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند؟

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت...


ابتهاج