خب که چه

موی خود بر شانه میریزی شرابی ؛ خب که چه؟

مست میرقصی در آیینه حسابـی ؛ خب که چه؟

دختـــر اربابـی و یک باغ نوبر مال توست

کرده ای پنهان به پیراهن گلابی ؛ خب که چه؟

رویت آن سو میکنی تا باز می بینی مرا

در قدم برداشتن ها می شتابی ؛ خب که چه؟

مثل آهویی کــه گم کرده ست راه خانه اش

اینچنین بی تاب و غرق التهابی ؛ خب که چه

من کــه جز بوسه ندارم هیــچ کاری با لبت

اینهمه لب میگزی ، در اضطرابی ؛ خب که چه

دوست داری که چه را ثابت کنی؟ راحت بگو

سینه چاک تو هزار آدم حسابی ؛ خب که چه

باز شهرآورد بین "نه" و "آری" گفتنت

بازی لبهای قرمز، چشم آبی ؛ خب که چه

من نخورده مست و پاتیل توام ، دستم بگیر

باز چشمت را برایم می شرابی ؛ خب که چه

ای بلا ! تکلیف ِ من را زودتر روشن بکن

من بمیرم یا بمانم؟ بی جوابی ؛ خب که چه...

آه ای شیطان فرشته! لعنتی ِ نازنین !

سایه ای در بستر بیدارخوابی ؛ خب که چه؟

دست بردار از سرم ، یا عاشقـم شو یــا برو

بر خودت مینازی و در پیچ و تابی ؛ خب که چه

بر زمینت میزنم یک شب تو را خواهم شکست

روی دیوار اتاق و کنـــج قابی ؛ خب کـــه چه...

شهراد میدری

لیلا دختر چنگیز


يك شهر را ديوانه با پيراهنت كردی

ليلا چرا پيراهنِ زيبا تنت كردی؟!


فرعونِ شهرم، دل به دريا زد همان شب كه

جادوگري با چشم هاي روشنت كردی


تو دُختِ چنگیزی که ما را مثل نیشابور

آواره ی دیوارِ چینِ دامنت کردی


من بچه بودم، خوب و بد قاطي شد از وقتی

شوری به پا آن شب تو با رقصيدنت كردی


ما دست­ِ كم، يك كوچه با هم ردِ
­پا داريم

يادي اگر از پرسه هاي با مَنَت كردی


دريا بيا، آغوشِ شهرِ ساحلي باز است

ساحل نمي داند چه با پاروزنت كردی


بانو نمي گويي خدا را خوش نمي آيد؟!

يك شهر را ديوانه با پيراهنت كردی...

 

سعید مهدوی