راز من

ما گشته ایم نیست تو هم جستجو مکن

 آن روزها گذشت ، دگر آرزو مکن

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر

خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین در کنار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

راز من است غنچه ی لب های سرخ تو

راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی نهایت است

با یکدگر دو آینه را روبرو مکن

فاضل نظری


حبیب من

 

کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست

اول حبیب من به خدا بی وفا نبود...

 

میپرسد و خاموشم


ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید  چـــه  بگویم  به  پرستار  جوانم؟

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟

تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم

بیمـــــاری  من  عامل  بیگانـــه  ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم

آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟

لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم  اگـــر  بـــــاز  شود  قفــل دهانـــم-

این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم!

می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش

چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم...

بهروز یاسمی

مکتب زوری

این هم شعر جدیدم با حال و هوایی متفاوت نسبت به کار های قبل!

نه ساغر و ساقیّ و نه جامیّ و نه حوری

نه سرو گل اندام و نه جشنی ، نه سروری

در اوج جوانی به خدا هیچ ندیدم !

جز محتسب و واعظ و جز مکتب زوری ...


سیاوش سالاریان