تو همانی که دلم لک زده لبخندش را


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرآیندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

«منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را »

کاظم بهمنی

آدم بزرگا


آدم بزرگ ها به ظاهر خیلی دقت دارند.
وقتی که با آن ها درباره ی دوست جدیدی که پیدا کردی صحبت می کنی، هیچ وقت درباره ی نکته های ضروری سؤالی نمی پرسند و هیچ وقت نمی پرسند :

صدای او چه آهنگی دارد؟
به چه بازی علاقه مند است؟

آیا دوست دارد پروانه جمع کند؟

آن ها از تو می پرسند:

چند سال دارد؟
چندتا برادر دارد؟

وزنش چقدر است؟
پدرش چقدر درآمد دارد؟

و این ها تنها چیزهایی است که باعث می شود فکر کنند دوست تازه ی شما را شناخته اند...

شازده کوچولو - اگزوپری

کار ما

تو ﻣﺸﻐﻮﻟﯽ ﺑﻪ ﺣﺴﻦ ﺧﻮﺩ، ﭼﻪ ﻏﻢ ﺩﺍﺭﯼ ﺯ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ؟

ﮐﻪ ﻫﺠﺮﺍﻧﺖ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺳﺎﺯﺩ ﻫﻤﯽ ﺑﺎ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻣﺎ؟


ﭼﻪ ﺳﺎﻏﺮﻫﺎ ﺗﻬﯽ ﮐﺮﺩﻳﻢ ﺑﺮ ﻳﺎﺩﺕ ، ﮐﻪ ﻳﮏ ﺫﺭﻩ

ﻧﻪ ﺳﺎﮐﻦ ﮔﺸﺖ ﺳﻮﺯ ﺩﻝ، ﻧﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ ﺧﻤﺎﺭ ﻣﺎ


به هر جایی که مسکینی بیفتد ، دست گیرندش

ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما

ز رویت پرده ی دوری زمانی گر برافتادی

ﻫﻤﺎﻧﺎ ﺑﺸﮑﻔﺎﻧﻴﺪﯼ ﮔﻞ ﻭﺻﻠﯽ ﺯ ﺧﺎﺭ ﻣﺎ


ﺗﻮ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺧﺮﻣﻦ ﺣﺴﻨﯽ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﻪ ﭼﻴﻨﺎﻧﺖ

ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺮﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﻢ ﮔﺸﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺎ؟

ﺯ ﺩﻟﺒﻨﺪﺍﻥ ﺁﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﻝ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺗﺮﺍ ﺟﻮﻳﺪ

ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﮔﻴﺘﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﻣﺎ


ﻧﻤﯽ ﺑﺎﻳﺪ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻬﺎﺭ ﻭ ﺑﺎﻍ ﻭ ﮔﻞ ﺑﯽ ﺗﻮ

ﺭﺥ ﻭ ﺯﻟﻒ ﻭ ﺟﺒﻴﻨﺖ ﺑﺲ ﮔﻞ ﻭ ﺑﺎﻍ ﻭ ﺑﻬﺎﺭ ﻣﺎ


ﺯ ﻣﺜﻞ ﻣﺎ ﺗﻬﯽ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﻳﺪ ﭘﺴﻨﺪ ﺗﻮ؟

ﺗﻮ ﺳﻠﻄﺎﻧﯽ، ﺯ ﻟﻄﻒ ﺧﻮﺩ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ ﮐﻦ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺎ

ﭼﻪ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ؟ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﺠﺮﺍﻥ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺎﺯﺭﺩﯼ

ﭼﻪ ﺩﻣﺴﺎﺯﯼ؟ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﺭﯼ ﺑﺮ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺩﻣﺎﺭ ﻣﺎ

به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی

کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما


ﺯ ﻫﺠﺮﺕ ﮔﺮ ﭼﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺷﮑﺎﻳﺘﻬﺎﺳﺖ ﺩﺭ ﺧﺎﻃﺮ

ﻫﻨﻮﺯﺕ ﺷﮑﺮﻫﺎ ﮔﻮﻳﻴﻢ، ﺍﮔﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺷﮑﺎﺭ ﻣﺎ


بگو تا اوحدی زین پس نگرید در فراق تو

که گر دریا فرو بارد ، بنفشاند غبار ما

اوحدی مراغه ای

شب مهتاب

 

چه دلی ای آشفته که دلدار نداری

 گر تو بیمار غمی از چه پرستار نداری؟
 

شب مهتاب همان به که از این درد  بمیری

 تو که با ماهرخی وعده ی دیدار نداری
 

شرح هجران مرا از من آزرده چه پرسی؟

 خود نبینی تو مگر دیده ی بیدار نداری؟
 

ای سر انگشت من این زلف سیه را ز چه پیچی؟

 که در این حلقه ی زنجیر گرفتار نداری
 

گرچه "سیمین" به غزلها سخن یار سرودی

 بخدا یار نداری بخدا یار نداری...
 
سیمین بهبهانی
 

واسه هر کی مهم نباشیم ، واسه هم هستیم


با بر و بچه های همیشگی ، خیابان ها را گز میکنیم

با رفیق هام ، هوادارهام ، دار و دسته ام

دار و دسته ما سه نفره است

روز شارون ، جونیور و خودم

برای هیچ کس مهم نباشیم ، برای همدیگر مهمیم...


تو گرو بذار ، من پس میگیرم - شرمن الکسی


ستاره من


به طعنه گفت به من : روزگار جانکاه است
به من! که هر نفسم آه در بی آه است


در آسمان خبری از ستاره من نیست
که هر چه بخت بلند است عمر کوتاه است

به جای سرزنش من به او نگاه کنید
دلیل سر به هوا بودن زمین ماه است

شب مشاهده چشم آن کمان ابروست!
کمین کنید که امشب سر بزنگاه است

شرار شوق و تب شرم و بوسه دیدار
شب خجالت من از لب تو در راه است....

فاضل نظری

هرشب


تو را گم می‌کنم هر روز و پیدا می‌کنم هرشب

بدین‌سان خواب‌ها را با تو زیبا می‌کنم هرشب

تبی این کاه را چون کوه سنگین می‌کند ، آنگاه

چه آتش‌ها که در این کوه برپا می‌کنم هرشب

تماشایی‌ست پیچ و تاب آتش‌ها ؛ خوشا بر من !

که پیچ و تاب آتش را تماشا می‌کنم هرشب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می‌کنم هرشب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستانت

که این یخ کرده را از بی کسی، «ها» می‌کنم هرشب

تمام سایه‌ها را می‌کشم بر روزن مهتاب

حضورم را ز چشم شهر حاشا می‌کنم هرشب

دلم فریاد می‌خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی‌آزار با دیوار نجوا می‌کنم هرشب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می‌گردی؟

که من این واژه را تا صبح معنا می‌کنم هرشب...

محمدعلی بهمنی