وقت رفتن
گفتمش بي تو چه ميبايد کرد ؟
عکس رخساره ي ماهش را داد
گفتمش همدم شبهايم کو ؟
تاري از زلف سياهش را داد
وقت رفتن همه را ميبوسيد
به من ازدور نگاهش را داد
يادگاري به همه داد و به من

گفتمش بي تو چه ميبايد کرد ؟
عکس رخساره ي ماهش را داد
گفتمش همدم شبهايم کو ؟
تاري از زلف سياهش را داد
وقت رفتن همه را ميبوسيد
به من ازدور نگاهش را داد
يادگاري به همه داد و به من
دوستان عزیز ! من همیشه سعی کردم قشنگترین مطالبی که میبینم رو براتون بذارم ، ولی استثنائا این دفعه میخوام یه شعر از خودم بذارم .
میدونم از لحاظ ادبی خیلی سطحش پایینه ولی لطفا شما به سطح بالای خودتون منو ببخشید !
بشنو از می ، می حکایت میکند
وز دل مجنون شکایت میکند
بشنو از می ، می دگرگون میکند
فکر ما از عشق بیرون میکند
درکش از می ، می دوای این غم است
درکش از می ، می به دردت مرهم است
پر کن از می ، می دلت روشن کند
پر کن از می ، می غمت بیرون کند
چون که می بر خط هفتم میرسد
داد دل تا عرش هفتم میرسد
گر صدا از عرش هفتم زد فرا
میرساند آه ما را تا خدا
او که دارد از دل پر خون خبر
از چه بستش بر من خونین جگر
او که داند لذت شرب مدام
از چه کردش بر من عاشق حرام
بشنو از می چون حکایت میکند
وین دلم در خون روایت میکند...
خفته بودی که لبت بوسیدم
قند دزدی چقدر شیرین است...
صائب تبریزی
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید.
نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»
برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار.
برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود!
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت : دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم....
خداوندا...خدایا !
چرا هرگاه که اشکانم ز جور دوستان جاری است ،
به روی دامنت یارب ، دو چشم خیس من جاری است؟
چرا هر گاه که لبخند روی لب دارم ، سراغ ازتو نمی گیرم؟
چرا هنگام خوشحالی شریکت من نمی دانم؟
نمی دانم...نمی دانم !
فقط دانم یکی بنده گنهکارم ؛
و تو آنقدر بزرگواری ؛
مرا هرگز ز درگاهت نمی رانی ...
سال ها پيش ازين به من گفتي
كه مرا هيچ دوست مي داري؟
گونه ام سرخ شد ز گرمی شرم
شاد و سرمست گفتمت : آری !
باز ديروز جهد مي كردي
كه ز عهد قديم ياد آرم
سرد و بي اعتنا تو را گفتم :
که دگر دوستت نمیدارم !
ذره هاي تنم فغان كردند
كه خدا را دروغ مي گويد
جز تو نامي ز كس نمي آرد
جز تو كامي ز كس نمي جويد
تا گلويم رسيد فريادي
كاين سخن در شمار باور نيست
جز تو ، دانند عالمي كه مرا
در دل و جان هواي ديگر نيست
ليك خاموش ماندم و آرام
ناله ها را شكسته در دل تنگ
تا تپش هاي دل نهان ماند
سينه ي خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شكفته بود اين راز
كه دلم كي ز مهر خالي بود؟
ليك تا پوشم از تو ، ديده ي من
برگلِ رنگ رنگِ قالي بود
دوستت دارم و نمي گويم
تا غرورم کشد به بيماري
زانكه مي دانم اين حقيقت را
که دگر دوستم نمیداری...
سیمین بهبهانی
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم
از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبیم
شاید که خدا خواست که دلتنگ بمیریم...
نوشته زیر قسمتی از شعر فریدون مشیری و تاثیر گرفته از شعر ((آی آدما))ی نیما یوشیج است :
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم...
آن صدا ، اما خاموش نشد!
«آی آدم ها…»
«آی آدم ها…»
آن صدا هرگز خاموش نخواهد شد
آن صدا در همه جا دائم در پرواز است !
تا به دنیا دلی از هول ستم می لرزد ،
خاطری آشفته است ،
دیده ای گریان است ،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز ،
آن صدا در همه آفاق طنین انداز است !
آه اگر با دل و جان گوش کنیم ؛
آه اگر وسوسه نان را یک لحظه فراموش کنیم ؛
آی آدم ها را
در همه جا می شنویم !
در پی آن همه خون
که بر این خاک چکید ...
ننگمان باد این جان !
شرممان باد این نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم...