دوستت دارم و نمیگویم
سال ها پيش ازين به من گفتي
كه مرا هيچ دوست مي داري؟
گونه ام سرخ شد ز گرمی شرم
شاد و سرمست گفتمت : آری !
باز ديروز جهد مي كردي
كه ز عهد قديم ياد آرم
سرد و بي اعتنا تو را گفتم :
که دگر دوستت نمیدارم !
ذره هاي تنم فغان كردند
كه خدا را دروغ مي گويد
جز تو نامي ز كس نمي آرد
جز تو كامي ز كس نمي جويد
تا گلويم رسيد فريادي
كاين سخن در شمار باور نيست
جز تو ، دانند عالمي كه مرا
در دل و جان هواي ديگر نيست
ليك خاموش ماندم و آرام
ناله ها را شكسته در دل تنگ
تا تپش هاي دل نهان ماند
سينه ي خسته را فشرده به چنگ
در نگاهم شكفته بود اين راز
كه دلم كي ز مهر خالي بود؟
ليك تا پوشم از تو ، ديده ي من
برگلِ رنگ رنگِ قالي بود
دوستت دارم و نمي گويم
تا غرورم کشد به بيماري
زانكه مي دانم اين حقيقت را
که دگر دوستم نمیداری...
سیمین بهبهانی
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۱۰/۰۷ ساعت 19:0 توسط سياوش سالاریان
|