بی غمی
شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بیجان شب و روز،
بیخبر از همه خندان باشیم !
بیغمی عیب بزرگی است !
که دور از ما باد ...
ژاله اصفهانی

شاد بودن هنر است
شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بیجان شب و روز،
بیخبر از همه خندان باشیم !
بیغمی عیب بزرگی است !
که دور از ما باد ...
ژاله اصفهانی
سلام اي چشم باراني ! پناهم میدهی امشب ؟
سوالم را که میدانی ! پناهم مي دهي امشب ؟
منم آن آشناي ساليان گريه و لبخند
و امشب رو به ويراني ، پناهم مي دهي امشب ؟
ميان آب و گل رقصان ، ميان خار و گل خندان
در آن آغوش نوراني ، پناهم مي دهي امشب ؟
دل و دين در کف يغما و من تنها و من تنها
در اين هنگام رو حاني ، پناهم مي دهي امشب ؟
به ظلمت رهسپار نور و از ميراث هستي دور
در آن اسرار پنهاني ، پناهم مي دهي امشب ؟
رها از همت بودن ، رها از بال و پر سودن
رها از حد انساني ، پناهم مي دهي امشب ؟
نگاهت آشنا با دل ، کلامت گرمي محفل
تو از چشمم چه مي خوانی ؟ پناهم مي دهي امشب ؟
جا مانده است چیزی ، جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه
و نه دندانهای سفید...
ای بنازم گل لب ، مرمر دندان تو را
باغ صد رنگ ندارد لب خندان تو را
می و میخانه کجا حال نگاه تو کجا
که ندارد بشری حالت چشمان تو را
لب به دندان گزم از حسرت یک بوسه ی گرم
چون به لبخند ببینم لب و دندان تو را ...
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا
همیشه زهر فراقت چشیده ام بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی یارا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو...
سعدی
این روزها که میگذرد
شادم
این روزها که میگذرد
شادم
که میگذرد
این روزها
شادم
که میگذرد ...
قیصر امین پور
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما،
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربي رنگ ،
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
مي پرد مرغ نگاهم تا دور،
وای باران ، باران !
پر مرغان نگاهم را شست ...
حمید مصدق
دچار یعنی عاشق
و فکر کن که چه تنهاست ماهی کوچک
اگر دچار آبی دریای بیکران باشد...
***
ماهی کوچک دچار آبی بیکران بود. آرزویش همه این بود که روزی به دریا برسد و هزار و یک گره آن را باز کند
و چه سخت است وقتی ماهی کوچک عاشق شود!
عاشق دریای بزرگ ...
ماهی همیشه و همه جا دنبال دریا می گشت/اما پیدایش نمی کرد.
هر روز و هر شب می رفت اما به دریا نمی رسید.
کجا بود این دریای مرموز گمشده پنهان که هر چه بیشتر می گشت ، گم تر می شد و هر چه که
می رفت ، دورتر ؟
ماهی مدام می گریست ، از دوری و از دلتنگی و در اشک و دلتنگی اش غوطه می خورد.
همیشه با خود می گفت:" اینجا سرزمین اشک هاست. اشک عاشقانی که پیش از من گریستند ، چون هیچ وقت دریا را ندیدند"
و فکر می کرد شاید جایی دور از این قطره های شور حزن انگیز دریا منتظر است.
ماهی یک عمر گریست و در اشک های خود غرق شد و مرد . اما هیچ وقت نفهمید که دریا همان بود که عمری در آن غوطه می خورد...
قصه که به این جا رسید ، آدم گفت: "ماهی در آب بود و نمی دانست ، شاید آدمی هم با خداست و نمیداند.
و شاید آن دوری که عمری از آن دم زدیم ، تنها یک اشتباه باشد!"
آن وقت لبخند زد!
خوشبختی از راه رسید و بهشت همان دم برپا شد...