کافر و مومن خراب و ظاهد و خمار مست


ساربانا اشتران بين سر به سر قطار مست

مير مست و خواجه مست و يار مست اغيار مست

 
آسمانا چند گردي گردش عنصر ببين

آب مست و باد مست و خاک مست و نار مست
 
 
شمس تبريزي به دورت هيچ کس هشيار نيست

کافر و مؤمن خراب و زاهد و خمار مست...
 
مولوی

 

صفا کردي

چه شد که بار دگر ياد آشنا کردي

چه شد که شيوه بيگانگي رها کردي

به قهر رفتن و جور و جفا شعار تو بود

چه شد که بر سر مهر آمدي وفا کردي

منم که جورو جفا ديدم و وفا کردم

توئي که مهر و وفا ديدي و جفا کردي

بيا که با همه نامهربانيت اي ماه

خوش آمدي و گل آوردي و صفا کردي

شهریار

رویا


دوری مادامی مجنون زلیلا خوشتر است 

چهره یوسف ندیدن بر زلیخا خوشتر است 

عاشقان را طاقت دیدار قرص ماه نیست *

دیدن روی چو ماه تو به رویا خوشتر است...

سیاوش سالاریان


*مصرح سوم تلمیح دارن به اعتقادی سنتی که میگوید((دیوانه چو در ماه بنگرد دیوانه تر شود))

 

 

جوانی


از زندگانیم گله دارد جوانیم

شرمنده جوانی از این زندگانیم...


شهریار

 

زلف پریشان


چه کنم تا که ببینم لب خندانش را ؟

آن مه گم شده در زلف پریشانش را

بکش ای باد ، ز روی مه من طره او

تا به قلبم بزند ناوک مژگانش را

سیاوش سالاریان

سراب


عمری به سر دویدم در جست وجوی یار 

جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود

دادم در این هوس دل دیوانه را به باد 

این جست و جو نبود...


هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس

 گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم

بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار

مشتاق کیستم...


 رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت

این است آن پری که ز من می نهفت رو

 خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت 

در خواب آرزو...


هر سو مرا کشید پی خویش دربدر

 این خوشپسند دیده زیباپرست من 

شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار 

بگرفت دست من 


و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان 

 در دورگاه دیده من جلوه می نمود 

در وادی خیال مرا مست می دواند 

 وز خویش می ربود...


 از دور می فریفت دل تشنه مرا 

 چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود 

وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب 

 دیدم سراب بود ...


بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
 

 می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟

 کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟

 بنما کجاست او ...

سایه

پیشه ما


همچو فرهاد بود کوه کنی پيشه ی ما
کوه ما سینه ما ناخن ما تیشه ما

شور شیرین زبس آراست ره جلوه گری
همه فرهاد تراود زرگ و ریشه ما

بهر یک جرعه می منت ساقی نکشم
اشک ما باده ما دیده ما شیشه ما

عشق شیریست قوی پنجه و می گوید فاش
هر که از جان گذرد بگذرد از بیشه ما...

ادیب نیشابوری

گریزان


از خانه گریزانم و از شهر گریزان

از تُنگ گریزانم و از بحر گریزان

شیرین به لبم تلخ و تلخی شده شیرین

از شهد گریزانم و از زهر گریزان

فردا چون امروزم و امروز چو دیروز

از چرخش تکراری با دهر گریزان...

سیاوش سالاریان

 

خیالت


همان بازی کنم با زلف و خالت

که با من میکند هرشب خیالت

 

نظامی

بیم معاد

مباش آرام حتی گر نشان از گردبادی نیست

به این صحرا که من می آیم از آن اعتمادی نیست

به دنبال چه میگردند مردم درشبستان ها

در این مسجد که من دیدم چراغ اعتقادی نیست

نه تنها غم ، سلامت باد گفتن های مستان هم

گواهی میدهند دنیای ما دنیای شادی نیست

چرا بی عشق سر برسجده ی تسلیم بگذارم

نمیخوانم نمازی را که در آن از تو یادی نیست

کنار بسترم بنشین ودستم را بگیر ای عشق

برای آخرین سوگندها وقت زیادی نیست

مرا با چشم های بسته از پل بگذران ای دوست

تو وقتی با منی دیگر مرا بیم معادی نیست...

نظری

درد خودبینی

 

باز در خود خیره شو، انگار چشمت سیر نیست

درد خودبینی است می دانم تو را تقصیر نیست

 

کوزه ی دربسته در آغوش دریا هم تهی است

در گل خشک تو دیگر فرصت تغییر نیست

 

شیر وقتی در پی مردار باشد مرده است

شیر اگر همسفره ی کفتار باشد، شیر نیست

 

اولین شرط معلم بودن عاشق بودن است

شیخ این مجلس کهن سال است اما پیر نیست

 

در پشیمانی چراغ معرفت روشن تر است

توبه کن! هرگز برای توبه کردن دیر نیست

 

همچنان در پاسخ دشنام می گویم سلام

عاقلان دانند دیگر حاجت تفسیر نیست

 

باز اگر دیوانه ای سنگی به من زد شاد باش

خاطر آیینه ی ما از کسی دلگیر نیست


فاضل نظری

تولد سه سالگی باران عشق


امروز

دوشنبه

نه تیر 1393

باران عشق

سه ساله شد...

 

این شهر

بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست

غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست

رو مداوای خود ای دل،بکن از جای دگر

کاندر این شهر، طبیب دل بیماری نیست

یارب این شهر چه شهری است که صد یوسف دل

به کلافی بفروشیم و خریداری نیست


شب به بالین من خسته به‌غیر از غم دوست

ز آشنایان کهن، یار و پرستاری نیست

به‌جز از بخت تو و دیده ی من، در غم تو

شب در این شهر به بالین سر بیداری نیست

گر«هما» را ندهد ره به در صومعه شیخ

در خرابات مگر سایه ی دیواری نیست...؟

همای شیرازی

می ترسم


ز یاران آنقدر بد دیده ام کز یار می ترسم

به بیکاری چنان خو کرده ام کز کار می ترسم

 

شاپویی ها خطرناکند و ترسیدن از آن واجب

ولی با این خطرناکی من از دستار می ترسم

 

نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمان شکن مردم

از آن شاهنشه بی دین خلق آزار می ترسم

 

نمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو

غم خود را به یک سو هشته از غمخوار می ترسم

 

چو بی اصرار کار از دست مردم بر نمی آید

چه کار آید ز دست من که از اصرار می ترسم

 

فراوان گفتنی ها هست و باید گفتمش اما

چه سازم دور دور دیگرست از دار می ترسم...

ایرج میرزا

 

سرای بی کسی


در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند

يكي زشب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند

نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چنين سپيده سر نمي زند

دل خراب من دگر خراب تر نمي شود
كه خنجر غمت از اين خراب تر نمي زند

گذر گهي است پر ستم كه اندرو به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند

چه چشم پاسخ است از اين دريچه هاي بسته ات
برو که هيچ کس ندا به گوش کر نمي زند

نه سايه دارم و نه بر بيفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسي تبر نمي زند

هوشنگ ابتهاج