بس است


کبریای توبه را بشکن پشیمانی بس است

از جواهرخانه‌ی خالی نگهبانی بس است

ترس جای عشق جولان داد و شک جای یقین

آبروداری کن ای زاهد، مسلمانی بس است

خلق دل‏سنگ‌اند و من آیینه با خود می‌برم

بشکنیدم دوستان دشنام پنهانی بس است

یوسف از تعبیر خواب مصریان دلسرد شد

هفتصد سال است می‌بارد! فراوانی بس است

نسل پشت نسل تنها امتحان پس می‌دهیم

دیگر انسانی نخواهد بود قربانی بس است

بر سر خوان تو تنها کفر نعمت می‌کنیم

سفره‌ات را جمع کن ای عشق مهمانی بس است...

فاضل نظری

تنهایی ما


آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

در این خانه ندانم ز چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن از این باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه توفانی ام اندیشه نکرد

چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند؟

آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت...


ابتهاج

گرمترين پناهگاه جهان

 


وقتي در شب راه مي‌رفتم

و در جستجوي پناهگاه گرمي بودم

از کنارم گذشت

گفتم :

هی نگاه کن ! روي مژه‌هايت دانه‌هاي برف ريخته است

و او گفت :

اين برف نيست

پرهاي بالشي است که خدا در آسمان تکانده است

و سپس لبهاي خندانش را گشود

تا برفي را فوت کند

و ما هر دو خنديديم

بعد به چشمانش نگاه کردم

 

و دیدم چشمانش ، گرم ترین پناهگاه جهان است...

 

شل سيلور استاين

  

 

فکرش را نکن


گیسوانت زیر باران، عطر گندم‌زار... فکرش را بکن!

با تو، آدم، مست باشد؛ تا سحر، بیدار... فکرش را بکن!

 

در تراس خانه، رویارو شوی با عشق، بعد از سال‌ها

بوسه و گریه، شکوه لحظه‌ی دیدار... فکرش را بکن!

 

سایه‌ها در هم گره، نور ملایم، استکان مشترک

خنده خنده پر شود، خالی شود هر بار... فکرش را بکن!

 

ابر باشم تا که ماه نقره‌ای را در تنم پنهان کنم

دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار... فکرش را بکن!

 
خانه‌ی خشتی، قدیمی، قل قل قلیان، گرامافون، قمر

تکیه بر پشتی زده یار و صدای تار... فکرش را بکن!

 

از سماور، دست‌هایت، چای و از ایوان، لبانت، قند را...

بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار... فکرش را بکن!

 

اضطراب زنگ، رفتم واکنم در را، که پرتم می‌کنند

سایه‌ها در تونلی باریک و سرد و تار... فکرش را بکن!

 

ناگهان، دیوانه‌خانه... ــ و پرستاری که شکل تو نبود

قرص‌ها گفتند: دست از خاطرش بردار! فکرش را نکن!

بیزار


هم از سکوت گریزانم هم از صذا بیزار

چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تازه خشنود است

من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگر چه می‌گذریم از کنار هم آرام

شما ز من متنفر، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم

دل از مشاهده‌ی تلخی ریا بیزار

صدای قاری و گلدسته‌های پژمرده

اذان مرده و دل‌های از خدا بیزار

به خانه‌ام بروم؟! خانه از سکوت پر است

سکوت می‌کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!

از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار...

فاضل نظری

افسرده پاییز

دلم خون شد از این افسرده پاییز

از این افسرده پاییز غم انگیز

غروبی سخت محنت بار دارد

همه درد است و با دل کار دارد

شرنگ افزای رنج زندگانی ست

غم او چون غم من جاودانی ست

افق در موج اشک و خون نشسته

شرابش ریخته جامش شکسته

گل و گلزار را چین بر جبین است

نگاه گل نگاه واپسین است

پرستوهایی وحشی بال در بال

امید مبهمی را کرده دنبال

نه در خورشید نور زندگانی

نه در مهتاب شور شادمانی

فلق‌ها خنده‌ی بر لب فسرده

شفق‌ها عقده‌ی در هم فشرده!

کلاغان می‌خروشند از سر کاج

که شد گلزار ها تاراج تاراج!

خورد گل سیلی از باد غضبناک

به هر سیلی گلی افتاده بر خاک!

اخوان ثالث

راز من

ما گشته ایم نیست تو هم جستجو مکن

 آن روزها گذشت ، دگر آرزو مکن

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر

خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین در کنار من

ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

راز من است غنچه ی لب های سرخ تو

راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی نهایت است

با یکدگر دو آینه را روبرو مکن

فاضل نظری


حبیب من

 

کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست

اول حبیب من به خدا بی وفا نبود...

 

میپرسد و خاموشم


ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم

باید  چـــه  بگویم  به  پرستار  جوانم؟

باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم

وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟

تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان

آن تب که گل انداخته بر گونه جانم

بیمـــــاری  من  عامل  بیگانـــه  ندارد

عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم

آخر چه کند با دل من علم پزشکی

وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟

لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست

می ترسم  اگـــر  بـــــاز  شود  قفــل دهانـــم-

این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج

امشب بکشد نام تـــو از زیـر زبانــم!

می پرسد و خاموشم و می پرسد و خاموش

چیزی کــــه عیان ست چه حاجت به بیانم...

بهروز یاسمی

مکتب زوری

این هم شعر جدیدم با حال و هوایی متفاوت نسبت به کار های قبل!

نه ساغر و ساقیّ و نه جامیّ و نه حوری

نه سرو گل اندام و نه جشنی ، نه سروری

در اوج جوانی به خدا هیچ ندیدم !

جز محتسب و واعظ و جز مکتب زوری ...


سیاوش سالاریان

فرق دارند

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند

آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی

لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را

دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با این حساب اهل جهنم فرق دارند

بر من به چشم کشتة عشقت نظر کن

پروانه‌های مرده با هم فرق دارند...

فاضل نظری

بگذریم


پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم

ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام، گفتی: مستقیم!

زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم

رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم

بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :

یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:

"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"

شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم

موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"

گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم

کاظم بهمنی

ابیاتی از حافظ


با صبا در چمن لاله سحر می گفتم


که شهیدان کی اند این همه خونین کفنان


گفت حافظ منو تو محرم این راز نه ایم


از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان...

حراج عشق

چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم

چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو

به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر

من اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردم

فشردم باهمه مستی به دل سنگ صبوری را

زحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو

سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم

صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را

ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم

ملول از نالهٔ بلبل مباش ای باغبان رفتم

حلالم کن اگر وقتی گلی در غنچه بو کردم

تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی

من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم

حراج عشق وتاراج جوانی وحشت پیری

در این هنگامه من کاری که کردم یاد او کردم

ازین پس شهریارا ما و از مردم رمیدنها

که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم

شهریار

نفرین گل سرخ


بگذار اگر اینبار سر از خاک برآرم

بر شانه ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به هدر رفته ام ای ‌دوست
ناراضی ام اما گله ای از تو ندارم

در سینه ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس های خودم را بشمارم

از غربت ام اینقدر بگویم که پس‌ از تو
حتی ننشسته‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان حوصله کن میرسد آنروز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرینِ گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
یکبار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی اش را بفشارم

 

فاضل نظری