دگر شب شد
دگر شب شد که هر کس با عزیزش
کند بازی به زلف مشک ریزش
به جز فایز که دلداری ندارد
نشیند با دل خونابه ریزش

دگر شب شد که هر کس با عزیزش
کند بازی به زلف مشک ریزش
به جز فایز که دلداری ندارد
نشیند با دل خونابه ریزش
شعر به یاد ماندنی ((لولوی جنگل)) اثر استاد شهریار خواب ها و کابوس های هول انگیز کودک یتیمی را در دل جنگل تاریک ، در کلبه ای دور افتاده و متروک زیر شلاق باد و باران نقاضی میکند...
شب در آن کلبه ، کنار بیشه
شاخه ها آخته به روی تیشه
دیده ، آن طفل یتیم ساده
دل به افسانه لولو داده
نیمه شب می پردش خواب از سر
سوی مادر خزد و کو مادر؟
شب تاریک و زمستانی سخت
وز برون غرّش طوفان و درخت
ناله سر گیرد و ناگه لولو
بشکند ناله بیمش به گلو
مادرا ! این منم آغوش تو کو؟
می برد دست: سر و گوش تو کو؟
مادرا ! قهر نکردم به خدا
سر به بالین تو دارم، ایناها !
مادرا ! من که ندزدیدم قند
بچّه خوب به لولو ندهند
گفته بودی نکنی بیخود خشم
تو بیا ، هر چه که میگویی: چشم
من چه کردم که نیایی به برم؟
نکشی دست نوازش به سرم؟
مادرا ! وای صدای لولو
آمده زیر درخت آلو
وای مادر ! چه نهیبی دارد
چه هیولای مهیبی دارد
مادرا ! پشت در آمد آخر
به خدا می کشد از پنجره ، سر
از قضا جنبش طوفانی سخت
می زند سخت به در دار و درخت
طفلک از حمله کابوس خیال
می کشد جیغی و می افتد ، لال ...
برای خواندن ادامه شعر روی عبارت ادامه مطلب کلیک کنید
به کودکی گفتند: عشق چیست؟
گفت: بازی
به نوجوانی گفتند : عشق چیست
گفت : رفیق بازی
به جوانی گفتند : عشق چیست؟
گفت: پول و ثروت
به
پیری گفتند: عشق چیست؟
گفت: جوانی
به عاشقی گفتند: عشق چیست؟
چیزی نگفت و سخت گریست...
وقتی از غربت ایام دلم می گیرد
مرغ امید من از شدت غم می میرد
دل به رویای خوش خاطره ها می بندم
باز هم خاطره ها دست مرا می گیرد...
صبري اي باغبان كه برگ اميد
خواهد از شاخه حيات گُسست
پسر اين حال را مگر دريافت
بنگر اينجا چه مايه رقت هست
صبح فردا دو دست كوچك طفل
برگها را به شاخه ها مي بست
شهریار
نه همان نقش ونگاری که خودت می خواهی ؛
نقشه را اوست که تعیین کرده
تو در این بین فقط می بافی...
نقشه را خوب ببین !
نکند آخر کار قالی زندگی ات را نخرند...!
کاش در دهكده عشق فراوانی بود
توی بازار صداقت كمی ارزانی بود
كاش اگر گاه كمی لطف به هم میكردیم
مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود
امشب به قصه ی دل من گوش می کنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
این دُر همیشه در صدف روزگار نیست
می گویمت ولی توکجا گوش می کنی
دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت
ای ماه ! با که دست در آغوش می کنی
گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت
بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی
جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی
سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع
زین داستان که با لب خاموش میکنی...
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد؛ اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد؛ ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که شاید همونطور که خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده، دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده
عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست...
آرامش مال کسی است که صادق است...
لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند...
آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی می کند...
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه ! یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
بزرگ که میشوی
غصه هایت زودتر از خودت قد میکشند
دردهایت نیز ؛
غافل از اینکه
تمام شادی و لبخند هایت را
در آلبوم کودکیت جا گذاشته ای !
شاید بزرگ شدن
اتفاق خوبی نبود ...
نفس میزند موج ...
ساحل نمی گیردش دست
پس می زند موج .
فغانی به فریادرس میزند موج !
من آن رانده مانده بی شکیبم ؛
که راهم به فریادرس بسته ؛
دست فغانم شکسته ؛
زمین زیر پایم تهی می کند جای
زمان در کنارم عبث میزند موج !
نه در من غزل می زند بال ؛
نه در دل هوس می زند موج !
رها کن؛ رها کن؛
که این شعله خرد چندان نپاید
یکی برق سوزنده باید ؛
کزین تنگنا ره گشاید
کران تا کران خار و خس می زند موج !
گر این نغمه این دانه اشک ؛
در این خاک رویید و بالید و بشکفت
پس از مرگ بلبل ببینید ؛
چه خوش بوی گل در قفس می زند موج . . .
فریدون مشیری