لولوی جنگل
شب در آن کلبه ، کنار بیشه
شاخه ها آخته به روی تیشه
دیده ، آن طفل یتیم ساده
دل به افسانه لولو داده
نیمه شب می پردش خواب از سر
سوی مادر خزد و کو مادر؟
شب تاریک و زمستانی سخت
وز برون غرّش طوفان و درخت
ناله سر گیرد و ناگه لولو
بشکند ناله بیمش به گلو
مادرا ! این منم آغوش تو کو؟
می برد دست: سر و گوش تو کو؟
مادرا ! قهر نکردم به خدا
سر به بالین تو دارم، ایناها !
مادرا ! من که ندزدیدم قند
بچّه خوب به لولو ندهند
گفته بودی نکنی بیخود خشم
تو بیا ، هر چه که میگویی: چشم
من چه کردم که نیایی به برم؟
نکشی دست نوازش به سرم؟
مادرا ! وای صدای لولو
آمده زیر درخت آلو
وای مادر ! چه نهیبی دارد
چه هیولای مهیبی دارد
مادرا ! پشت در آمد آخر
به خدا می کشد از پنجره ، سر
از قضا جنبش طوفانی سخت
می زند سخت به در دار و درخت
طفلک از حمله کابوس خیال
می کشد جیغی و می افتد ، لال ...
گوش دل گر برود دنبالش
باز گویاست زبان حالش :
مادرا ! وای سیاهی آمد
بغلم کن نگذاری ببرد
آخ بربود مرا در چنگال
دست من گیر که برفتم از حال
آن درختان پر از بار درشت
همه دیوی شده خنجر در مشت
همه مشت است و بکوبد به سرم
همه خنجر بدراند جگرم
می شکافند ز هم اعضایم
این سرم می شکند آن ، پایم
پای آن تپه کفن پوشانند
راست استاده و خاموشانند
پیرزن های سیاه فرتوت
می کشانند ز هرسو تابوت
بس که از بچّه به هرسو کشته است
اینک از کشته به هرسو پشته است
رعد،موزیک عزا،سازکنان
ابر ،توپ کفنی بازکنان
ناله من نشنودی مادر؟
روح مادر که ز آفاق بلند
نگران بود به حال فرزند
می شود طاقتش از دیدن ، طاق
یک سو افکنده حجاب آفاق
پایه عرش به بر می گیرد
تا رهاییّ پسر می گیرد
می رباید به کمند مهتاب
جان فرزند خود از بستر خواب
صبح بینند که جان داده یتیم
پند تلخی به جهان داده یتیم...