کودک و خزان
مادری بود و دختری و پسری
پسرک از می محبت مست
دختر از غصه پدر مسلول
پدرش تازه رفته بود از دست
یک شب آهسته با کنایه طبیب
گفت با مادر این نخواهد رست
ماه دیگر که از سموم خزان
برگ ها را بود به خاک نشست
پسرک از می محبت مست
دختر از غصه پدر مسلول
پدرش تازه رفته بود از دست
یک شب آهسته با کنایه طبیب
گفت با مادر این نخواهد رست
ماه دیگر که از سموم خزان
برگ ها را بود به خاک نشست
صبري اي باغبان كه برگ اميد
خواهد از شاخه حيات گُسست
پسر اين حال را مگر دريافت
بنگر اينجا چه مايه رقت هست
صبح فردا دو دست كوچك طفل
برگها را به شاخه ها مي بست
شهریار
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۱/۲۱ ساعت 12:33 توسط سياوش سالاریان
|