نفس میزند موج ...

ساحل نمی گیردش دست 

پس می زند موج . 

فغانی به فریادرس میزند موج ! 

من آن رانده مانده بی شکیبم ؛ 

که راهم به فریادرس بسته ؛ 

دست فغانم شکسته ؛ 

زمین زیر پایم تهی می کند جای  

 زمان در کنارم عبث میزند موج ! 

نه در من غزل می زند بال ؛ 

نه در دل هوس می زند موج ! 

رها کن؛ رها کن؛

که این شعله خرد چندان نپاید 

یکی برق سوزنده باید ؛ 

کزین تنگنا ره گشاید 

کران تا کران خار و خس می زند موج ! 

گر این نغمه این دانه اشک ؛ 

در این خاک رویید و بالید و بشکفت  

پس از مرگ بلبل ببینید ؛ 

چه خوش بوی گل در قفس می زند موج . . .

فریدون مشیری