فرا رسیدن عید سعید غدیر مبارک
سرچشمه ی وحی در کویر است غدیر
تقدیر خداوند قدیر است غدیر
ای عشق! بگو به تشنه کامان ولا
دریاست ؛ اگرچه آبگیر است غدیر
سرچشمه ی وحی در کویر است غدیر
تقدیر خداوند قدیر است غدیر
ای عشق! بگو به تشنه کامان ولا
دریاست ؛ اگرچه آبگیر است غدیر
خداوندا مــــرا ايــن بار ارضا مي كنـی يا نه ؟
بگــو قلب مــرا آغـــوش دريا مي كنی يا نه ؟
هوس كردم كــه با ترياک و بنگ و باده بنشينم
دوباره ســور و ساتم را مهيّا مي كنی يا نه ؟
ببين! مــن يـــوسفم امّا، كمی تا قسمتی ناپاک
مــــرا مهمان آغوش زليـــخا مي كنــــی يا نه ؟
مرا ای اوّلين و آخريــــــــن زنجيــــــر شوريـــدن
رها از طعنه ها، زخم زبان ها می كنی يا نه ؟
رها كن آسمان ها را، بيا اين جا قضاوت كن
ببينم در زمين يک مرد پيدا مي كنــی يا نه ؟
خدايا حاجتــــی دارم كه بايد مطمئـــــن باشم
تو هم مثل همه امروز و فردا مي كنی يا نه ؟
مرا از ننگ آدم بودن و بيهــــــــوده فــــرسودن
اميـــــد آخــــرين من! مبـــرّا می كنی يا نه ؟
براي آخــريــن پرسش، و حتّی آخرين تهديد
قيامت را بگو مردانه برپا مي كنـی يا نه ؟
علی اکبر یاقی تبار
در این خاک ، در این خاک
در این مزرعه پاک
بجز عشق ، به جز مهر
دگر بذر نکاریم ...
مولانا
سراپا درد افتادم به بستر
شب تلخی به جانم آتش افروخت
دلم در سینه طبل مرگ می کوفت
تنم از سوز تب چون کوره می سوخت
ملال از چهره مهتاب میریخت
شرنگ از جام مان لبریز میشد
به زیر بال شبکوران شبگرد
سکوت شب خیال انگیز می شد
چه ره گم کرده ای در ظلمت شب
که زار و خسته واماند ز رفتار
ز پا افتاده بودم تشنه بی حال
به جنگ این تب وحشی گرفتار
تبی آنگونه هستی سوز و جانکاه
که مغز استخوان راآب می کرد
صدای دختر نازک خیالم
دل تنگ مرا بی تاب می کرد
بابا لالا نکن فریاد میزد...
برای مطالعه ادامه شعر ، روی ادامه مطلب واقع در زیر تصویر کلیک کنید
هـمراه بسیار است، اما همدمی نیست
مثل تمام غصهها، این هم غمی نیست
دلبسته اندوه دامنگیر خود باش
از عالم غم دلرباتر عالمی نیست
کار بزرگِ خویش را کوچک مپندار
از دوست دشمن ساختن کار کمی نیست
چشمی حقیقت بین کنار کعبه میگفت
«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست
در فکر فتح قله قافم که آنجاست
جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست ...
فاضل نظری
خواب رویای فراموشی هاست
با تو در خواب،مرا لذت ناب هم آغوشی هاست
خواب را دریابم که در آن دولتِ خاموشی هاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در خواب می بینم
و ندایی که به من می گوید:
" گرچه شب تاریک است ،
دل قوی دار ، سحر نزدیک است ..
حمید مصدق
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر ؟
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته ست به بر
راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت:
((حلقه ی خوشبختی است ؛ حلقه ی زندگی است))
همه گفتند: مبارک باشد ...
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد !
***
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ؛ هدر ...
زن پریشان شد و نالید که وای!
وای این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است ،
حلقه بردگی و بندگی است...
فروغ فرخزاد
بس که دیوار دلم کوتاه است ،
هرکه از کوچه ی تنهایی من می گذرد،
به هوای هوسی هم که شده ،
سرکی می کشد و می گذرد...
میدونی ؟
یک وقت هایی باید
روی یک تکه کاغذ بنویسی :
تـعطیــل است !
و بچسبانی پشت شیشه ی افـکارت...
باید به خودت استراحت بدهی ؛
دراز بکشی ؛
دست هایت را زیر سرت بگذاری ؛
به آسمان خیره شوی و بی خیال ســوت بزنی ؛
در دلـت بخنــدی به تمام افـکاری که
پشت شیشه ی ذهنت صف کشیده اند.
آن وقت با خودت بگویـی :
بگذار منتـظـر بمانند ... !
حسین پناهی
جهان را پشت سر نهاده ام
تاریخ را به پایان برده ام
و اکنون رسیده ام به توده ای عظیم همچون کوهی
از حرف هایی که برای نگفتن دارم !
کوهی سنگین که بر سینه جانم افتاده است ...
دکتر شریعتی
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دلآزارترین شد ، چه دلآزارترین...
فریدون مشیری
به تماشا سوگند و به آغاز کلام
آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید ،
به رفتار شما میتابد ...
سهراب سپهری
آراسته آمد و چه آراستنی !
پیراسته زلف خود ، چه پیراستنی !
بنشست به می خوردن و برخاست به رقص
به به !
چه نشستنی ...
چه برخاستنی ...
روزی مارتین لوترکینگ ( رهبر سیاه پوستان آمریکا ) با چهره ای بسیار غمگین به خانه آمد.
همسرش می پرسد: چه شده؟ چرا این قدر ناراحتی؟
مارتین با دلگیری خاصی می گوید: هیچی!
چند لحظه بعد، همسرش در حالی که لباسش را عوض کرده بود و لباس مشکی مخصوص عزا پوشیده بود، آمد.
مارتین با تعجب می پرسد: چی شده؟ چرا لباس عزا بر تن داری؟
زنش می گوید: نمی دانی! او مرده!
مارتین می گوید: کی؟
همسرش جواب می دهد: خدا!
مارتین با تعجب می پرسد: این چه حرفی است که می زنی؟
همسرش می گوید: اگر خدا نمرده، پس چرا این قدر غمگینی...؟