سفر بزرگ


هیچ نمیدانم چرا...

اما می دانم کس دیگری درون من پا گذاشته است

و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است

که احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم؛

در خودم بیارامم.

از ((بودن)) خویش بزرگتر شده ام

و این جامه بر من تنگی می کند.

این کفش تنگ و بی تابی فرار!

عشق آن سفر بزرگ...

اوه! چه می کشم!

چه خیال انگیز و جانبخش است ((اینجا نبودن))...

دکتر علی شریعتی


غوغا میکنی


ای غنچه خندان چرا خون در دل ما میکنی 
خاری به خود می بندی و ما را ز سر وا میکنی 

از تیر کجتابی تو آخر کمان شد قامتم 
کاخت نگون باد ای فلک ! با ما چه بد تا میکنی 

ای شمع رقصان با نسیم ، آتش مزن پروانه را 
با دوست هم رحمی چو با دشمن مدارا میکنی 

با چون منی نازک خیال ، ابرو کشیدن از ملال 
زشت است ای وحشی غزال ، اما چه زیبا میکنی 

امروز ما بیچارگان امید فردائیش نیست 
این دانی و با ما هنوز امروز و فردا میکنی 

ای غم بگو از دست تو آخر کجا باید شدن 
در گوشه میخانه هم ما را تو پیدا میکنی 

ما شهریارا بلبلان دیدیم بر طرف چمن 
شورافکن و شیرین سخن ، اما تو غوغا میکنی...

شهریار


قاموس ما


مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است


قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است


تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است


باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق -

آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است


فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است


هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است


کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من

« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است...


فاضل نظری


عاشقت شده ست


با هر بهانه و هوسی عاشقت شده ست

 فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست 

 

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود

 گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده ست 

 

  ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود

یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست 

 

   پر می کشی و وای به حال پرنده ای

 کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده ست

 

  آیینه ای و آه که هرگز برای تو

فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست ...


فاضل نظری

بیتی از حافظ



گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید

هیچ راهی نیست کان را نیست پایان ؛

غم مخور ...



دلم لالا ، دلم لالا ، دل بی تاب من لالا


دلم لالا ، دلم لالا ، دل بی تاب من لالا

نشسته گرد نامردی به روی چهره دنیا

صداقت طبل تو خالی ، زمین آکنده از نیرنگ

محبت گم ترین واژه ، تمام مردمان دلسنگ

دل من ! جان یک آدم به یک ارزن نمی ارزد

ببین پشت خدا هم ، آه ! از این بیداد می لرزد

برادر هم نمی پرسد دگر حال برادر را

چه آسان می برد از یاد ، دختر ، مهر مادر را

خداوندا ! بشر این است؟ همین بی مهر ناآدم؟

همین نامرد را دادی مقام اشرف عالم؟

تو کز جمله ملائک هم فزون کردی مقامش را

تو که بر دوش او دادی چنین بار امانت را

چرا در او نخشکاندی خدا ، تخم خیانت را؟

جسارت میکنم اما بگو ای خالق عالم ؛

به جرم خوردن گندم چه کردی با بنی آدم؟

در این سو خواجه آورده شکم از باد بی دردی

نمی خیزد از این گنداب جز عاروق نامردی

در این سو بیوه ای بـیـن دو راهی مانده سرگردان

از این سو عفتی کهنه ، از آن سو کودکی بی نان

در آن سو دست هایی هست به نقش نقشه ی قالی

به رنگ تار و پود شب ، پـُراز تاول ، پر از خالی

در این سو دستهایی هم به رنگ بارش باران

کجا دیدست یک لحظه گزند از گردش دوران

خوشا بر حالت ای مولا ! تو اما باز گهگاهی

فرو می ریخت فریادت درون خلوت چاهی

من از فریاد لبریزم ، پـُرم از درد ناگفته

به هر چاهی که سر کردم ،‌ درونش یوسفی خفته

دلم لالا ، دلم لالا ، دل بی تاب من لالا

شرف بازیچه ای گشته در آغوش عروسک ها

عفاف بکر یک دختر به یک لبخند پایبند است

ببین نرخ نجابت را در این بازار ما چند است

در این دنیای ما شهوت به ریش عشق می خندد

  چه تهمت های سنگینی ببین بر عشق می بندند

هنوز این واعظان اما غبار آلوده می دانند

به گوش مردم نادان هنوز ازعدل می خوانند

برای بچه ماهی ها امان از کوسه می گیرند

از این غافل که ماهی ها در آب گنده می میرند

بخواب آرام در سینه ،  بیارام ای دل عاشق

نمی یابی دگر اینجا رفیق یکدل و صادق

دلم لالا ، دلم لالا ، دل بی تاب من لالا

نشسته گرد نامردی به روی چهره دنیا...

بین آدم ها


چقدر فاصله اينجاست بين آدم ها

چقدر عاطفه تنهاســت بين آدم ها

 

كسي به حال شقايق دلش نمي سوزد

و او هنوز شكوفاست بين آدم ها

 

كسي به خاطر پروانه ها نمي ميرد

تب غرور چه بالاست بين آدم ها

 

و از صداي شكستن كسي نمي شكند

چقدر سردي و غوغاست بين آدم ها

 

ز مهرباني دل ها دگر سراغي نيست

چقدر قحطي روياست بين آدم ها

 

غريب گشتن احساس درد سنگيني ست

و زندگي چه غم افزاست بين آدم ها

 

مگر كه كلبه دل ها چقدر جا دارد؟

چقدر راز و معماست بين آدم ها

 

چه مي شود همه از جنس آسمان باشيم

طلوع عشق چه زيباست بين آدم ها...


مریم حیدرزاده


نداني که کيستم


تا هستم ای رفیق ! ندانی که کیستم                            

                                روزی سراغ وقت من آیی که نیستم

در آستان مرگ که زندان زندگیست                           

                               تهمت به خویش نتوان زد که زیستم...

شهریار

امشب


ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست

یا که من مستم یا که سازت ساز نیست


ساقیا امشب مخالف مینوازد تار تو


یا که من مست و خرابم یا که تارت تار نیست


تنها سفر کن


مردم با غرض با تو شریک میشوند و تو را دنبال میکنند

در این زمانه دوستانی که از تو چشم داشتی ندارند ، اندکند

آن ها برای اهداف خودپسندانه خویش ، زیرک و ناپاکند

مانند کرگدن ، تنها سفر کن ...


بودا



تنهایی یک مرد


وضع ما در گردش دنیا چه فرقی می کند؟

زندگی یا مرگ ، بعد از ما چه فرقی می کند؟

ماهیان روی خاک و ماهیان روی آب

وقت مردن، ساحل و دریا چه فرقی می کند؟

سهم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست

جای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟

یاد شیرین تو بر من زندگی را تلخ کرد

تلخ و شیرین جهان اما چه فرقی می کند

هیچ کس هم صحبت تنهایی یک مرد نیست

خانه من با خیابان ها چه فرقی می کند؟

مثل سنگی زیر آب از خویش می پرسم مدام

ماه پایین است یا بالا چه فرقی می کند؟

فرصت امروز هم با وعده فردا گذشت

بی وفا ! امروز با فردا چه فرقی می کند...؟

فاضل نظری

لحظه دیدار


لحظه ی دیدار نزدیک است ...

باز من دیوانه ام ، مستم !


باز می لرزد دلم ، دستم !


باز گویی در جهان دیگری هستم ...


های ! نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ !


های ! نپریشی صفای زلفکم را ، دست !


و آبرویم را نریزی ، دل !


ای نخورده مست ،


لحظه ی دیدار نزدیک است ...

اخوان ثالث

دلدار


با یار به گلزار شدم رهگذری

بر گل نظری فکندم از بی‌خبری

دلدار به من گفت که شرمت بادا!

رخسارِ من اینجا و تو در گل نگری...؟

مولوی

حالا چرا



آمدی جانم به قربانت ، ولی حالا چرا ؟

بی وفا ! حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟


نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل ! این زودتر می خواستی ، حالا چرا ؟


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام ، فردا چرا ؟


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن ، با ما چرا ؟


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا...؟


شهریار

شب عاشقان بیدل


شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد                         



                       تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد



عجب است اگر توانم که سفر کنم ز دستت                   



                     به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد...


سعدی