آمدی جانم به قربانت ، ولی حالا چرا ؟

بی وفا ! حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟


نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل ! این زودتر می خواستی ، حالا چرا ؟


عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام ، فردا چرا ؟


نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن ، با ما چرا ؟


وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا...؟


شهریار