آنکه مست آمد

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت

درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد

تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت

قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب طوفانی داشت

گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

چه هوایی به سرش بود که با دست تهی

پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید

قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول

چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

همنوای دل من بود به هنگام قفس

ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

ابتهاج

چه باشی ، چه نباشی

 

تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی
اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

آه از نفس پاک تو و صبح نشابور
از چشم تو و حجره ی فیروزه تراشی

پلکی بزن ای مخزن اسرار که هر بار
فیروزه و الماس به آفاق بپاشی

ای باد سبک سار مرا بگذر و بگذار
هشدار که آرامش ما را نخراشی

هرگز به تو دستم نرسد ماه بلندم
اندوه بزرگی ست چه باشی، چه نباشی

علیرضا بدیع


کافیست

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست

تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست

قانعم بیشتر از این چه بخواهم از تو

گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست

گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

آسمانی تو ! در آن گستره خورشیدی کن

من همین قدر که گرم است زمینم کافیست

من همین قدر که با حال و هوایت گهگاه

برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست

فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز

که همین شوق ٬ مرا خوب ترینم ! کافیست...

محمدعلی بهمنی


خوب چرایی


دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی...


سعدی

ناس ناسی

می ــمی آیی باس هـــــــم تا ــ تاپ عباسی

آلام تل ه ــ هل بده مـــــــــــــــن لا نینـــداسی

ماندم چرا یــک هــــو زبانم گیر مــی گــــــــیرد

چشمم که می افتد به دخترهای احساســی

یادم نرفــــــــــته بیست سال قـــبل هم اینــجا

دستان من شل شد در آن دستان احساسی

و بـــا حیــــایی بچه گــــــانه تو بــــــه من گفتی

<<آگا پسل یک لحسه با من می کنی باسی>>

مـــــــــردانه هل دادم و تو از تـــــــــــــــاب افـتادی

و از تــــــــــــــه دل گفتـــمت<<گلیه نکن ناسی>>

آنـــــروز اخـــــــــــــم مادرت کار خودش را کـــــرد

چـــه ترسوانــــــــد اینجور مادر های احساسی

آن ماجــــــــــرا را یادت آمد من همانم کــــــــه...

یــادت نیامـــــد باز؟حق داری که نشـــــــناسی

آخر چــــه جوری من بگویم،لج نکـن خـــــــــانم

من دوست می دارم شــــما را حضرت عباسی

محمد مرادی

غزلی از حافظ


گرفت کار حسنت چون عشق من کمالی

خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی

در وهم می‌نگنجد کاندر تصور عقل

آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی

شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را

هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی

آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی

وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی

چون من خیال رویت جانا به خواب بینم

کز خواب می‌نبیند چشمم بجز خیالی

رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت

شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی

حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی

زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی

باز دانشگاه

 

حضور مبهم پاییز و باز دانشگاه

و لحظه های دل انگیز و باز دانشگاه

تو گرم درسی و من گرم کندن اسمت

به گوشه گوشه هر میز و باز دانشگاه"

دم غروب و حضور خسته اشیاء

هوای وسوسه آمیز و باز دانشگاه

دوباره قصه سیب است و آدم و حوا

دوباره قصه پرهیز و باز دانشگاه

حدیث یک دل تنگ است و یک حضور بزرگ

حدیث کاسه لبریز و باز دانشگاه

و عاقبت من و تو می رویم و می ماند

دوباره زخم دل میز و باز دانشگاه...

علی شیخ پور

جایی که باید دل به دریا زد

دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست

آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست

در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست

گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست

بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست

ما هر دوان خاموش خاموشیم، اما

چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم

امروز هم زانسان، ولی آینده ماراست

دور از نوازشهای دست مهربانت

دستان من در انزوای خویش تنهاست

بگذار دستت را در دستم گذارم

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست..

حسین منزوی

مرا میخواند

در دلِ من چیزیست، مثلِ یک بیشه ی نور

مثلِ خواب دمِ صبح

و چنان بی تابم

که دلم می خواهد، بدوم تا تهِ دشت

بروم تا سرِ کوه

دورها آواییست که مرا می خواند...

سهراب سپهری

عشق-گناه-لذت


مارکو : از بوسه من خوشت نیمد ؟


ورونیکا:کاش گناه نبود تا بیشتر لذت میبردم


مارکو : ما گناه میکنیم تا خدا بخشنده باشه...

"ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد _ پائولو کوئیلو"

پ.ن : جواب ورونیکا رو دوس ذاشتم . توجیه مارکو برام قابل قبول نبود برام!

خسته ام


خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی 

بشنود دوستش از نامزدش دل برده 

مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی 

که به پرونده جرم پسرش برخورده 

 

خسته ام مثل پسربچه که در جای شلوغ 

بین دعوای پدرمادرِ خود گم شده است 

خسته مثل زن راضی شده به مهرِ طلاق 

که پر از چشمِ بد و تهمتِ مردم شده است 

 

خسته مثل پدری که پسر معتادش 

غرق در درد خماری شده فریاد زده 

مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس 

پسرش ، پیشِ زنش ، بر سرِ او داده زده

 

خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم 

دکترش گفته به دردِ سرطان مشکوک است 

مثلِ مردی که قسم خورده خیانت نکند 

زنش اما به قسم خوردنِ آن مشکوک است 

 

خسته مثل پدری گوشه آسایشگاه 

که کسی غیر پرستار سراغش نرود 

خسته ام بیشتر از پیرزنی تنها که 

عـــــید باشد ، نوه اش سمت اتاقش نرود ! 

 

خسته ام ! کاش کسی حال مرا می فهمید

غیر از این بغض که در راهِ گلو سد شده است 

شدم ام مثل مریضی که پس از قطع امید 

در پی معجزه ای راهی مشهد شده است ... 

علی صفری


چو سازم


چقد خوبه تو تنهائیات یکیو داشته باشی که بدون هیچ ترسی بتونی باهاش درد دل کنی !

نه حرفاتو به کسی بگه ، نه از غصه هات خوشحال شه !

تقدیم به تنها محرم اسرارم :

ندارم مونس و همدم چو سازم

نگویم با کسی دردم چو سازم


در این غوغای مکر و حیله و رنگ

ندیدم "یکصدا هر دم" چو سازم


به جز سازم همه ناسازگارند

نباشد دلنوازی همچو سازم ...

سیاوش سالاریان

زلف او


داد چشمان تو در کشتن من دست به هم

فتنه برخاست چو بنشست دو بد مست به هم

هر یک ابروی تو کافیست پی کشتن من
چه کنم با دو کماندار که پیوست به هم

شیخ پیمانه شکن توبه به ما تلقین کرد
آه از این توبه و پیمانه که بشکست به هم

دست بردم که کشم تیر غمش را از دل
تیر دیگر بزد و دوخت دل و دست به هم

عقلم از کار جهان رو به پریشانی داشت
زلف او باز شد و کار مرا بست به هم

مرغ دل زیرک و آزادی از این دام محال
که خم گیسوی او بافته چون شست به هم

هر دو ضد را به فسون جمع توان کرد وصال
غیر آسودگی و عشق که ننشست به هم

وصال شیرازی

مچکرم


باز هم من زنده ام،آه ای خدا متشکرم!


بازباران برغبارشیشه ها،متشکرم!


بازهم بیداری وخمیازه وصبحی دگر،


دیدن آینه و نوروصدا،متشکرم!


بازهم یک سفره ویک چای داغ ونان گرم،


فرصت دیدارتو دراین فضا، متشکرم!


باردیگر میتوانم بوکنم از پنجره،


یاس خیس خانه همسایه رامتشکرم!


گرچه دراین وقت پر،گهگاه یادت میکنم،


خاطرم جمع است میبخشی مرا،متشکرم!


منکه بی تسبیح وبی سجاده ام ،ازمن بگیر،


این تغزل رابعنوان دعا،متشکرم...

نفسم میگیرد


تو مرا یاد کنی یا نکنی

باورت گر بشود ، گر نشود

نفسم میگیرد 

در هوایی که نفس های تو نیست...