زندگی

يک روز رسد غمي به اندازه کوه

يک روز رسد نشاطي به اندازه دشت

افسانه زندگي چنين است عزيز

در سايه کوه بايد از دشت گذشت

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟

خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت...

خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!


کلیات کفر نامه ی کارو

آسوده بخواب


در انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار

و آسوده بخواب
چرا که او بیدار است....

به کجا چنین شتابان

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا , هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم ، اما.... چه کنم که بسته پایم....

به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم

سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را

دکتر شفیعی کدکنی

یکی از بستگان خدا

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
-آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
-شما خدا هستید؟
-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

در این جهان چه میگذرد؟

اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود...

اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گام بردارد...

اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم همه وسعت دنیا یک خانه میشد وتمام محتوای سفره سهم همه بود 
وهیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد...

دکتر شریعتی

رهایش مکن


خدايا هرگز نگويمت دستم بگير ؛

عمريست گرفته اي؛

رهايش مكن...


قلب شکسته

کهنه فروش تو کوچه مون داد میزد :  کهنه میخریم، وسایل شکسته و درب و داغون میخریم ...

 بی اختیار فریاد زدم : قلب شکسته ای  که روزگاری قیمت داشت  هم میخری؟ 

  گفت: اگر برایت ارزش داشت، به دست نا اهل و بی لیاقت نمی دادی تا آنرا بشکند ...

راست میگفت ...

رسم زمونه

همیشه اشک اونایی که به فکرمون هستن رو در میاریم...
و همیشه واسه کسایی که به فکرمون نیستن اشک میریزیم...

همیشه به کسایی که اصلا به یادمون نیستن فکر میکنیم...
و همیشه کسایی که اصلا فکرشم نمیکنیم به یادمون...

قاصدک

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا
، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا، امّا
گِرد بام و درِ من
بی
ثمر می گردی.

انتظار خبری نیست مرا
نه ز
یاری نه ز دیار و دیاری ـ باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس  
 برو آنجا که تو را منتظرند
قاصد
ک!
 در د
لِ من همه کورند و کرند.

دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب.
قا
صدِ تجربههای همه تلخ،
با دلم می
گوید
که دروغی تو
، دروغ؛
که فریبی تو
، فریب.

قاصدک! هان، ولی . . . آخر . . . ایوای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
. . .!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خا
کسترِ گرمی، جائی؟
در اجاقی
ـ طمعِ شعله نمیبندم ـ خُردک شرری هست هنوز؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می
گریند.
در دلم می گریند...

مهدی اخوان ثالث

همه تنهاییم

من تو را دوست دارم                                   

و تو دیگری را                  

     و دیگری دیگری را

                                     و در این میان همه تنهاییم...

دکتر شریعتی


مناظره مجنون و ملائک

شنیدستم که مجنون جگر خون...........چو زد زین دار فانی خیمه بیرون
دم آخر کشید از سینه فریاد
...........ز.مین بوسید و لیلی گفت و جان داد
هواداران زمژگان خون فشاندند
...........کفن کردند و در خاکش نهادند
شب قبر از برای پرسش دین
...........ملائک آمدند او را به بالین
به کف هر یک عمود آتشینی
...........که ربت کیست دینت چه دینی است
دلی جویای لیلی از چپ و راست
...........چو بانگ قم به اذن الله برخاست
چو پرسیدند مَن رَبُک ز آغاز
...........بجز لیلی نیامد از وی آواز
بگفتا کیست ربت گفت لیلی
...........که جانم در ره جانش طفیلی
بگفتندش به دینت بود میلی
...........بگفتا آری آری عشق لیلی
بگفتندش بگو از قبله خویش
...........بگفت ابروی آن یار وفا کیش
بگفتند از کتاب خود بگو باز
...........بگفتا نامه آن یار طناز
بگفتندش رسولت کیست ناچار
...........بگفت آن کس که پیغام آرد از یار
بگفتند از امام خویش می گوی
...........بگفت آن کس که روی آرد بدان کوی
بگفتند از طریق اعتقادات
...........بگو از عدل و توحید و معادات
بگفتا هست در توحید این راز
...........که لیلی را به خوبی نیست انباز
بود عدل آنکه دارم جرم بسیار
...........از آن هستم به هجرانش گرفتار
بخنده آمدند آن دو فرشته
...........عمود آتشین در کف گرفته
ندا آمد که دست از وی بدارید
...........به لیلی در بهشتش وا گذارید
که او را نشئه ای از جانب ماست
...........که من خود لیلی و او عاشق ماست
شنیدم گفت مجنون دل افکار
...........ملائک را سپس فرمود آن یار
تو پنداری که من لیلی پرستم
...........من آن لیلای لیلی می پرستم
کسی را کو به جان عشق آتش افروخت
...........وفاداری ز مجنون باید آموخت

چند روزی امتحان کن در صیام

چند خوردی چرب و شیرین از طعام،

                        امتحان کن چند روزی در صیام

چند شب ها خواب را گشتی اسیر،

                        یک شبی بیدارشو و دولت بگیر
(مولانا)

***حلول ماه رمضان پیشاپیش مبارک***

بازار نامردی

دراین بازار نامردی به دنبال چی میگردی

نمی یابی نشان هرگز تواز عشق و جوانمردی

برو بگذار از این بازار ، از این مست و طنازی

اگر چون کوه هم باشی در این دنیا تو میبازی...

 

ماه و پروانه

 در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.

با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.

برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت...