زندگی
يک روز رسد غمي به اندازه کوه
يک روز رسد نشاطي به اندازه دشت
افسانه زندگي چنين است عزيز
در سايه کوه بايد از دشت گذشت
يک روز رسد غمي به اندازه کوه
يک روز رسد نشاطي به اندازه دشت
افسانه زندگي چنين است عزيز
در سايه کوه بايد از دشت گذشت
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
کلیات کفر نامه ی کارو
در انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار
و آسوده بخواب
چرا که او بیدار است....
دکتر شفیعی کدکنی
اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود...
اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گام بردارد...
اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم همه وسعت دنیا یک خانه میشد وتمام محتوای سفره سهم همه بود
وهیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد...
دکتر شریعتی
خدايا هرگز نگويمت دستم بگير ؛
عمريست گرفته اي؛
رهايش مكن...
راست میگفت ...
همیشه اشک اونایی که به فکرمون هستن رو در میاریم...
و همیشه واسه کسایی که
به فکرمون نیستن اشک میریزیم...
همیشه به کسایی که اصلا به یادمون نیستن
فکر میکنیم...
و همیشه کسایی که اصلا فکرشم نمیکنیم به یادمون...
مهدی اخوان ثالث
من تو را دوست دارم
و تو دیگری را
و دیگری دیگری را
و در این میان همه تنهاییم...
دکتر شریعتی
شنیدستم که مجنون جگر خون...........چو زد زین دار فانی خیمه بیرون
دم آخر کشید از سینه فریاد...........ز.مین بوسید و لیلی گفت و جان داد
هواداران زمژگان خون فشاندند...........کفن کردند و در خاکش نهادند
شب قبر از برای پرسش دین...........ملائک آمدند او را به بالین
به کف هر یک عمود آتشینی...........که ربت کیست دینت چه دینی است
دلی جویای لیلی از چپ و راست...........چو بانگ قم به اذن الله برخاست
چو پرسیدند مَن رَبُک ز آغاز...........بجز لیلی نیامد از وی آواز
بگفتا کیست ربت گفت لیلی...........که جانم در ره جانش طفیلی
بگفتندش به دینت بود میلی...........بگفتا آری آری عشق لیلی
بگفتندش بگو از قبله خویش...........بگفت ابروی آن یار وفا کیش
بگفتند از کتاب خود بگو باز...........بگفتا نامه آن یار طناز
بگفتندش رسولت کیست ناچار...........بگفت آن کس که پیغام آرد از یار
بگفتند از امام خویش می گوی...........بگفت آن کس که روی آرد بدان کوی
بگفتند از طریق اعتقادات...........بگو از عدل و توحید و معادات
بگفتا هست در توحید این راز...........که لیلی را به خوبی نیست انباز
بود عدل آنکه دارم جرم بسیار...........از آن هستم به هجرانش گرفتار
بخنده آمدند آن دو فرشته...........عمود آتشین در کف گرفته
ندا آمد که دست از وی بدارید...........به لیلی در بهشتش وا گذارید
که او را نشئه ای از جانب ماست...........که من خود لیلی و او عاشق ماست
شنیدم گفت مجنون دل افکار...........ملائک را سپس فرمود آن یار
تو پنداری که من لیلی پرستم...........من آن لیلای لیلی می پرستم
کسی را کو به جان عشق آتش افروخت...........وفاداری ز مجنون باید آموخت
امتحان کن چند روزی در صیام
چند شب ها خواب را گشتی اسیر،
یک شبی بیدارشو و دولت بگیر
(مولانا)
***حلول ماه رمضان پیشاپیش مبارک***
دراین بازار نامردی به دنبال چی میگردی
نمی یابی نشان هرگز تواز عشق و جوانمردی
برو بگذار از این بازار ، از این مست و طنازی
اگر چون کوه هم باشی در این دنیا تو میبازی...
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت...