اگر یار مرا دیدی به خلوت
بگو ای بی وفا ، ای بی مروت
گریبانم ز دستت چاک چاکو
نخواهم دوخت تا روز قیامت...
باباطاهر عریان

كوك كن ساعتِ خویش...
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
كوك كن ساعتِ خویش...
كه مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
كوك كن ساعتِ خویش...
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
كه سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
كوك كن ساعتِ خویش...
كه سحرگاه كسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش...
رفتگر مُرده و این كوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
كوك كن ساعتِ خویش...
ماكیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
كوك كن ساعتِ خویش...
كه در این شهر، دگر مستی نیست
كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
كوك كن ساعتِ خویش...
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سحر نزدیک است...
شب در چشمان من است...
به سیاهی چشم هایم نگاه کن!
روز در چشمان من است...
به سفیدی چشم هایم نگاه کن!
شب و روز در چشمان من است...
به چشم های من نگاه کن!
پلک اگر فرو بندم،
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت...
حسین پناهی
دوستت
دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه
با دشمن جانم شده ام دوست ، ندانم
غمم
این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم
دم به دم
حلقه این دام شود تنگ تر و من
دست
و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم
سر پرشور
مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی
فتنه ساز دلم و سوز نهانم
ساز
بشکسته ام و طائر پربسته نگارا
عجبی
نیست که اینگونه غم افزاست فغانم
نکته
عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر
این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم
عماد خراسانی
به سراغ من اگر می آیید
نرم و آهسته بیایید !
مبادا که ترک بردارد
چینی نازک نتهایی من ...
سهراب سپهری
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند
در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن
خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که
تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به
خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو
رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در
آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره
طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد
. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان
مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با
پنجره های طلایی می درخشید...
و نترسيم از مرگ ...
مرگ پايان كبوتر نيست
مرگ وارونه يك زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقي جاريست
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان
مرگ در حنجره سرخ _ گلو مي خواند
مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است
مرگ گاهي ريحان مي چيند
مرگ گاهي ودكا مي نوشد
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد
و همه مي دانيم :
ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ است
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاي صدا , مي شنويم...
سهراب سپهری
عجب صبری خدا دارد...
اگر من جاي او بودم ، كه در همسايه صدها گرسنه ، چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم
نخستين نعره مستانه را خاموش آندم بر لب پيمانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد...
اگر من جاي او بودم كه ميديدم يكي عريان و لرزان، ديگري پوشيده از صد جامه رنگين
زمين و آسمان را واژگون مستانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد...
اگر من جاي او بودم نه طاعت ميپذيرفتم
نه گوش از بهر استغفاراين بيدادگر ها نيز كرده پارع پاره در كف زاهد نمايان سبحه صد دانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد...
اگر من جاي او بودم براي خاطر تنها يكي مجنون صحرا گرد بي سامان
هزاران ليلي نازآفرين را كو به كو آواره و ديوانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد...
اگر من جاي او بودم بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان
سراپاي وجود بي وفا معشوق را پروانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد...
اگر من جاي او بودم بعرش كبريايي ، با همه صبر خدايي
تا كه ميديدم عزيز نابجايي ، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد
گردش اين چرخ را وارونه بي صبرانه مي كردم
عجب صبري خدا دارد...
اگر من جاي او بودم كه ميديدم مشوش عارف و عامي ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كُش
بجز انديشه عشق و وفا، معدوم هر فكري در اين دنياي پر افسانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد...
اگر من جاي او بودم...
همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و ، تاب تماشاي تمام زشت كاريهاي اين مخلوق را دارد
وگرنه من به جاي او چو بودم يكنفس كي عادلانه سازشي با جاهل و فرزانه ميكردم
عجب صبري خدا دارد...
عجب صبري خدا دارد...
معینی کرمانشاهی
روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی میکنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانوادهای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند.
در نیمههای راه پدر از فرزند پرسید:خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خیلی خوب بود پدر.
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی میکنند؟
- بله پدر، دیدم...
- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
- من دیدم که:
ما
در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. . ما استخری داریم که
تا نیمههای باغمان طول دارد و آنان برکهای دارند که پایانی ندارد، ما
فانوسهای باغمان را از خارج وارد کردهایم، اما فانوسهای آنان ستارگان
آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانهمان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا
افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی میکنیم،
اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمیشود. ما پیشخدمتهایی
داریم که به ما خدمت میکنند، اما آنها خود به دیگران خدمت میکنند. ما
غذای مصرفیمان را خریداری میکنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید
میکنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما
آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن میگفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت. پسر سپس افزود: متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!