خواب میدیدم که در بیداریم

در مسیر کاروانی جاریم

کاروانی بی سر و بی سرپرست

غل به گردن،خشک لب،تاول به دست

کاروان از بس که آتش دیده بود

اشک در چشمانشان خشکیده بود ...