نبری از یادم
پس از آفرینش آدم ، خدا گفت به او :
نازنینم ! آدم ! با تو رازی دارم
اندکی پیشتر آی ...
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا مینگریست
محو لبخند غم آلود خدا ، دلش انگار گریست
نازنینم ! آدم ! (قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید)
یاد من باش که بس تنهایم ...
بغض آدم ترکید ! گونه هایش لرزید! به خدا گفت :
من به اندازه ی گلهای بهشت، نه ! به اندازه ی عرش، نه !
به اندازه ی تنهایی ات ای هستی من ! دوست دارت هستم!
آدم کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم برمیداشت
راهی ظلمت پرشور زمین
طفلکی بنده ی غمگین ، آدم
در میان لحظه ی جانکاه هبوط
زیر لب های خدا باز شنید :
نازنینم ! آدم !
نه به اندازه ی تنهایی من ؛
نه به اندازه ی عرش ؛
نه به اندازه ی گلهای بهشت ؛
که به اندازه ی یک دانه ی گندم تو فقط یادم باش !
نازنینم ! آدم ! نبری از یادم ...
