زندگی

زندگی یک آواز است ...آنرا بخوان

زندگی یک بازی است...آنرا بازی کن

زندگی یک مبارزه است...با آن مقابله کن

زندگی یک رویاست...به آن واقعیت ببخش

زندگی یک فدا کاریست...آنرا عرضه کن

زندگی یک عشق است...از آن لذت ببر

سای بابا - عارف هندی


چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد          

              چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد

پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند                

             چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد

صادق سرمد

عید فطر مبارک


عيد است و دلم خانه ويرانه ، بيا

اين خانه تکانديم ز بيگانه ، بيا

يک ماه تمام ميهمانت بوديم

يک روز به مهماني اين خانه بيا...


قیصر امین پور

در جستجوی خدا

كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه به دنبال خدا بگردد، و گفت: تا كوله ام از خدا پرنشود، بر نمي گردم.

نهالي كوچك كنار راه ايستاده بود.

مسافر با خنده اي گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن.

درخت زير لب گفت: ولي تلختر آن است كه بروي و بي نتيجه برگردي.

مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي داند، پاهايش در گل است. او هيچ وقت لذت جستجو را نمي فهمد.

هزار سال گذشت. هزار سال پرپيچ و خم. هزار سال بالا و پست. مسافر برگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود. 

به ابتداي جاده رسيد. جاده اي كه روزي آن را آغاز كرده بود.

درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايه اش نشست. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي شناخت.

درخت گفت: سلام مسافر! در كوله ات چه داري؟ مرا هم مهمان كن.

مسافر گفت: بالا بلندم! تنومندم! شرمنده ام! كوله ام خاليست.

درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. حالا در كوله ات جا براي خدا هست، و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت.

چشمهاي مسافر از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!

درخت گفت: من هم اين هزار سال را سفر كردم ، اما در درونم...


پرواز را به خاطر بسپار

دلم گرفته است...

به ایوان می روم و انگشتانم را

بر پوست کشیده ی  شب می کشم

چراغ های رابطه تاریکند

کسی مرا به آفتاب

معرفی نخواهد کرد...

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد...

پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنی است...

(فروغ فرخزاد)

پنج وارونه

پنجِ وارونه چه معنا دارد ؟!

خواهر کوچکم از من پرسيد

من به او خنديدم

کمي آزرده و حيرت زده گفت :روي ديوار و درختان ديدم

باز هم خنديدم

گفت : ديروز خودم ديدم پسر همسايه ،پنج وارونه به مينو ميداد

آنقَدَر خنده برم داشت که طفلک ترسيد

بغلش کردم و بوسيدم و با خود گفتم

بعدها وقتي غم ،سقف کوتاه دلت را خم کرد

بي گمان مي فهمي ، پنجِ وارونه چه معنا دارد ...

(علی بداغی)

ابیاتی از حافظ


ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آنست که مطلق نکنیم


از همه ناشناس تر

سوی شهر آمد آن زن انگاس*

سیر کردن گرفت از چپ و راست 

دید آینه ای فتاده به خاک

گفت : حقا که گوهری یکتاست !

به تماشا چو برگرفت و بدید

عکس خود را ، فکند و پوزش خواست 

که : ببخشید خواهرم ! به خدا

من ندانستم این گهر ز شماست !

***

ما همان روستازنیم درست

ساده بین ، ساده فهم ، بی کم و کاست ، 

که در آیینهء جهان برما

از همه ناشناس تر خود ماست...

نیما یوشیج

*انگاس : نام دهی واقع در شهرستان نور

شب عفو است و محتاج دعایم

امشب با دوست خلوت کن !

خودی را که کتمان می کردی , اعتراف کن !

 خود را آزاد کردن ،

خویشتن خویش را به صراحت اعتراف کردن ،

میدانی چه شورانگیز است ؟

اکنون لحظه آن فرا رسیده است

 که حصار را بشکنی , پرده برداری.

آن را که تمام عمر در سیاه چال پنهان تو  زندانی بود رها کنی!

در اینجا توئی و تنها تو ...

دکتر شریعتی

علی رفت ، چون او ابرمرد کو؟

امشب سر مهربان نخلی خم شد           
               
                 در کیسه نان به جای خرما غم شد

در خانه ی دور بیوه ای شیون کرد                

                     همبازی کودک یتیمی گم شد


دل میخری؟

گفتمش دل میخری ؟

پرسید چند؟

گفتمش دل مال تو تنها بخند

خنده کرد و دل ز دستانم ربود

تا به خود باز امدم او رفته بود

دل زدستش روی خاک افتاده بود

جای پایش روی دل جا مانده بود...

دنیای ما

اگر دنیای ما دنیای سنگ است          

               بدان سنگینی سنگ هم قشنگ است

اگر دنیای ما دنیای درد است            

                بدان عاشق شدن از بحررنج است

اگر عاشق شدن پس یک گناه است     

                  دل عاشق شکستن صد گناه است ...

نشانه

کودک نجوا کرد: خدایا با من حرف بزن!
مرغ دریایی آواز خواند، کودک نشنید...

پس کودک فریاد زد خدایا با من حرف بزن!
رعد در آسمان پیچید، ولی کودک گوش نداد...

کودک نگاهی به اطراف کرد و گفت خدایا بگذار ببینمت!
ستاره ای درخشید ،ولی کودک توجهی نکرد...

فریاد زد خدایا به من معجزه ای نشان بده
و یک زندگی متولد شد،ولی کودک نفهمید...

با ناامیدی گریست.خدایا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی!
بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد
ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت…


سفری باید کرد

سفری باید کرد...

تا به عمق دل یک پیچک تنها

که چرا اینچنین سخت به خود می پیچد

شاید از راز درونش بشود کشفی کرد

شاید او هم به کسی دل بسته ست...



اولین روز بارانی

اولین روز بارانی را به خاطر داری...؟
غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور...؟
پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و  من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

  و سومین روز چطور...؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد.

  وچند روز پیش را چطور...؟
به خاطر داری؟که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم...

فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو...

دکتر علی شریعتی

سیب کال زندگی

دل به دریا میزنم در قیل و قال زندگی                 

                   خسته از پژمردنم پشت خیال زندگی

در اتاق فکر من آئینه تابوتم شده                    

                   در نبردم، در کما، با احتمال زندگی

کفشهایم رو به فردا پشت در کز کرده اند           

                   بنده ی دیروزم و حل سوال زندگی

مثل یک گنجشک زخمی در هوای بیکسی          

             بی رمق نوک میزنم بر سیب کال زندگی

در همین بازی گل یا پوچ دل وا مانده ام          

                 کیش و ماتم میکند رندان فال زندگی

عابری هم در گذر از کوچه ی ما هر زمان          

               باخودش حرفی زند از ابذال زندگی

طاهری

زندگی

 

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست

هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته بجاست

خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد ...

 

مهد فراموشان

ای رفیقان دیار دنیا...

این چه یاریست ، شما را به خدا

تا که با خاک هم آغوش شدیم

وه ! که یکباره فراموش شدیم

مسکنم مهد فراموشان است

این همان وادی خاموشان است...

شهریار


امید


در اوج یقین اگر چه تردیدی هست

در هر قفسی کلید امیدی هست

چشمک زده ستاره در شب یعنی

توی چمدان ماه ، خورشیدی هست


بیا عاشق شو

عشق، تصمیم قشنگیست، بیا عاشق شو

نه اگر قلب تو سنگیست، بیا عاشق شو

آسمان زیر پروبال نگاهت آبیست

شوق پرواز تو رنگیست، بیا عاشق شو

ناگهان حادثه ی عشق، خطر کن، بشتاب

خوب من، این چه درنگیست، بیا عاشق شو

با دل موش، محال است که عاشق گردی

عشق، تصمیم پلنگیست، بیا عاشق شو

تیز هوشان جهان، برسر کار عشقند

عشق، رندیست، زرنگیست،بیا عاشق شو

کاش در محضر دل بودی و میدیدی تو

بر سر عشق، چه جنگیست! بیا عاشق شو

« مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز»

صورت آینه زنگیست، بیا عاشق شو

می رسی با قدم عشق به منزل، آری...

عشق، رهوار خدنگیست، بیا عاشق شو

باز گفتی تو که فردا! به خدا فردا نیست

زندگی، فرصت تنگیست، بیا عاشق شو

کار خیر است، تأمل به خدا جایز نیست!

عشق، تصمیم قشنگیست، بیا عاشق شو...