كوله پشتي اش را برداشت و راه افتاد. رفت كه به دنبال خدا بگردد، و گفت: تا كوله ام از خدا پرنشود، بر نمي گردم.

نهالي كوچك كنار راه ايستاده بود.

مسافر با خنده اي گفت: چه تلخ است كنار جاده بودن و نرفتن.

درخت زير لب گفت: ولي تلختر آن است كه بروي و بي نتيجه برگردي.

مسافر رفت و گفت: يك درخت از راه چه مي داند، پاهايش در گل است. او هيچ وقت لذت جستجو را نمي فهمد.

هزار سال گذشت. هزار سال پرپيچ و خم. هزار سال بالا و پست. مسافر برگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته بود. 

به ابتداي جاده رسيد. جاده اي كه روزي آن را آغاز كرده بود.

درختي هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده بود. زير سايه اش نشست. مسافر درخت را به ياد نياورد. اما درخت او را مي شناخت.

درخت گفت: سلام مسافر! در كوله ات چه داري؟ مرا هم مهمان كن.

مسافر گفت: بالا بلندم! تنومندم! شرمنده ام! كوله ام خاليست.

درخت گفت: چه خوب، وقتي هيچ چيز نداري، همه چيز داري. حالا در كوله ات جا براي خدا هست، و قدري از حقيقت را در كوله مسافر ريخت.

چشمهاي مسافر از حيرت درخشيد و گفت: هزار سال رفتم و پيدا نكردم و تو نرفته اين همه يافتي!

درخت گفت: من هم اين هزار سال را سفر كردم ، اما در درونم...