زنجیره عشق

  یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از کار به خانه برمی گشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده. زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود. اسمیت پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمدم کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست . وقتی که اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟" و او به زن چنین گفت: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم روزی درچنین شرایطی بوده ام و یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگرشما واقعا می خواهید که بدهی من را بپردازی، باید این کار را انجام دهی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم شود !"

چند مایل جلوتر زن کافه کوچکی را دید و رفت داخل تا چیزی بخورد و استراحتی کند تا بعد راهش را ادامه دهد. ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذرد که می بایست هشت ماهه باردار باشد و از خستگی روی پا بند نباشد. زن مسن داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید. وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار زن مسن را بیارد ، زن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود. وقتی پیشخدمت نوشته زن را می خاند اشک در چشمانش جمع شده بود. در یادداشت چنین نوشته بود: "شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم روزی درچنین شرایطی بوده ام و یکنفر هم به من کمک کرد. همونطور که من به شما کمک کردم. اگرشما واقعا می خواهید که بدهی من را بپردازی، باید این کار را انجام دهی. نگذار زنجیر عشق به تو ختم شود !"

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خانه برگشت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: "دوستت دارم اسمیت همه چیز داره درست میشه..."

به دیگران کمک کنیم بلاخره یک جا یکی به ما کمک میکنه و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیر عشق به ما ختم بشه. ..


دگر شب شد

دگر شب شد که هر کس با عزیزش              

                   کند بازی به زلف مشک ریزش

به جز فایز که دلداری ندارد                    

             نشیند با دل خونابه ریزش

فایز دشتی

لولوی جنگل

شعر به یاد ماندنی ((لولوی جنگل)) اثر استاد شهریار خواب ها و کابوس های هول انگیز کودک یتیمی را در دل جنگل تاریک ، در کلبه ای دور افتاده و متروک زیر شلاق باد و باران نقاضی میکند...

شب در آن کلبه ، کنار بیشه

شاخه ها آخته به روی تیشه

دیده ، آن   طفل یتیم ساده

دل به افسانه لولو داده

نیمه شب می پردش خواب از سر

 سوی مادر خزد و کو مادر؟

شب تاریک و زمستانی سخت

 وز برون غرّش طوفان و درخت

ناله سر گیرد و ناگه لولو

بشکند ناله بیمش به گلو

مادرا ! این منم آغوش تو کو؟

می برد دست: سر و گوش تو کو؟

مادرا ! قهر نکردم به خدا

 سر به بالین تو دارم،  ایناها !

مادرا ! من که ندزدیدم قند

  بچّه خوب به لولو ندهند

گفته بودی نکنی بیخود خشم

 تو بیا ، هر چه که میگویی: چشم

من چه کردم که نیایی به برم؟

 نکشی دست نوازش به سرم؟

مادرا ! وای صدای لولو

 آمده زیر درخت آلو

وای مادر ! چه نهیبی دارد

چه هیولای مهیبی دارد

مادرا ! پشت در آمد آخر

 به خدا می کشد از پنجره ، سر

از قضا جنبش طوفانی سخت

 می زند سخت به در دار و درخت

طفلک از حمله کابوس خیال

 می کشد جیغی و می افتد ، لال ...

برای خواندن ادامه شعر روی عبارت ادامه مطلب کلیک کنید

ادامه نوشته

معنای عشق


به کودکی گفتند: عشق چیست؟
گفت: بازی

به نوجوانی گفتند : عشق چیست
گفت : رفیق بازی

به جوانی گفتند : عشق چیست؟
گفت: پول و ثروت

به پیری گفتند: عشق چیست؟
گفت: جوانی

به عاشقی گفتند: عشق چیست؟
چیزی نگفت و سخت گریست...

غربت ایام

وقتی از غربت ایام دلم می گیرد‎‎              

                   مرغ امید من از شدت غم می میرد

دل به رویای خوش خاطره ها می بندم       

                      باز هم خاطره ها دست مرا می گیرد...


کودک و خزان

مادری بود و دختری و پسری
پسرک از می محبت مست

دختر از غصه پدر مسلول
پدرش تازه رفته بود از دست

یک شب آهسته با کنایه طبیب
گفت با مادر این نخواهد رست

ماه دیگر که از سموم خزان

برگ ها را بود به خاک نشست

صبري اي باغبان كه برگ اميد
خواهد از شاخه حيات گُسست

پسر اين حال را مگر دريافت
بنگر اينجا چه مايه رقت هست

صبح فردا دو دست كوچك طفل
برگها را به شاخه ها مي بست

شهریار


ولادت پیامبر(ص) مبارک


ماه فرو ماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست
در نظر قدر با کمال محمد

وعده دیدار هر کسی به شب قیامت
لیله اسری شب وصال محمد

آدم و نوح و خلیل و عیسی و موسی
آمده مجموع در ظلال محمد

سعدی

بافتن یک قالی


زندگی بافتن یک قالیست...

نه همان نقش ونگاری که خودت می خواهی ؛

نقشه را اوست که تعیین کرده

تو در این بین فقط می بافی...

نقشه را خوب ببین !

نکند آخر کار قالی زندگی ات را نخرند...!

کاش

کاش در دهكده عشق فراوانی بود
            
توی بازار صداقت كمی ارزانی بود

كاش اگر گاه كمی لطف به هم میكردیم

مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود


ای ماه ! با که دست در آغوش می کنی

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی

فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

این دُر همیشه در صدف روزگار نیست

می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت

ای ماه ! با که دست در آغوش می کنی

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت

بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است

حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع

زین داستان که با لب خاموش میکنی...

هوشنگ ابتهاج

عذاب وجدان

یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و بقیه رو به دختر کوچولو داد؛ اما دختر کوچولو همون جوری که قول داده بود تمام شیرینیاشو به پسرک داد. همون شب دختر کوچولو با آرامش تمام خوابید و خوابش برد؛ ولی پسر کوچولو نمی تونست بخوابه چون به این فکر می کرد که شاید همونطور که خودش بهترین تیله شو یواشکی پنهان کرده، دختر کوچولو هم مثل اون یه خورده از شیرینیهاشو قایم کرده و همه شیرینی ها رو بهش نداده


عذاب وجدان همیشه مال کسی است که صادق نیست...

آرامش مال کسی است که صادق است...

لذت دنیا مال کسی نیست که با آدم صادق زندگی می کند...

آرامش دنیا مال اون کسی است که با وجدان صادق زندگی می کند...

آتش مقدس شک


خدایا آتش مقدس شک را

آنچنان در من بیفروز

تا همه یقین هایی را

که در من نقش کرده اند بسوزد

وآنگاه از پی توده این خاکستر

لبخند مهراوه بر لبهای صبح یقین

شسته از هر غبار طلوع کند

دکتر شریعتی

گاه یک کوه به یک کاه به هم میریزد

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

آه ! یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

فاضل نظری

بزرگ که میشوی


بزرگ که میشوی

غصه هایت زودتر از خودت قد میکشند

دردهایت نیز ؛

غافل از اینکه

تمام شادی و لبخند هایت را

در آلبوم کودکیت جا گذاشته ای !

شاید بزرگ شدن

اتفاق خوبی نبود ...


از نسل صدفم


ماسه‎ ‎ها فراموشکارترین رفیقان راهند!
پا به پایت می آیند، آنقدر که گاهی
سماجتشان در همراهی حوصله ات را سر میبرد،
اما کافی است تا اندک بادی بوزد...
یا خرده موجی برخیزد...
تا برای همیشه از حافظه ضعیفشان رد پایت پاک شود !

من ازنسل ماسه نیستم !
ازنسل صدفم !
صدفهایی که به پاس اقامتی یک روزه تا دنیا دنیاست
صدای دریا را برای هر گوش شنوایی زمزمه میکنند...