یلدا یعنی

یلدا یعنی

 زندگی آنقدر کوتاه است

که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را

باید جشن گرفت ...

من خدا را دارم

کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت

سفری بی همراه

 گم شدن تا ته تنهایی محض

 یار تنهایی من با من گفت:

 هر کجا لرزیدی،

 از سفرترسیدی،

 تو بگو، از ته دل

من خدا را دارم...


 

اگر یار مرا دیدی به خلوت


اگر یار مرا دیدی به خلوت    

    بگو ای بی وفا ، ای بی مروت

گریبانم ز دستت چاک چاکو     

     نخواهم دوخت تا روز قیامت...

باباطاهر عریان


کوک کن ساعت خویش

كوك كن ساعتِ خویش...

اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر

دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است

كوك كن ساعتِ خویش...

كه مـؤذّن، شبِ پیـش

دسته گل داده به آب

و در آغوش سحر رفته به خواب

كوك كن ساعتِ خویش...

شاطری نیست در این شهرِ بزرگ

كه سحر برخیزد

شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین

دیر برمی خیزند

كوك كن ساعتِ خویش...

كه سحرگاه كسی

بقچه در زیر بغل،

راهیِ حمّامی نیست

كه تو از لِخ لِخِ دمپایی و تك سرفه ی او برخیزی

كوك كن ساعتِ خویش...

رفتگر مُرده و این كوچه دگر

خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است

كوك كن ساعتِ خویش...

ماكیان ها همه مستِ خوابند

شهر هم . . .

خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند

كوك كن ساعتِ خویش...

كه در این شهر، دگر مستی نیست

كه تو وقتِ سحر، آنگاه كه از میكده برمی گردد

از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی

كوك كن ساعتِ خویش...

اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر

و در این شهر سحرخیزی نیست

و سحر نزدیک است...

شب و روز در چشمان من است

شب در چشمان من است...

به سیاهی چشم هایم نگاه کن!

روز در چشمان من است...

به سفیدی چشم هایم نگاه کن!

شب و روز در چشمان من است...

به چشم های من نگاه کن!

پلک اگر فرو بندم،

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت...

حسین پناهی

دوستی


دوستی با مردم دانا

چو زرین کاسه ایست
بشکند ور نشکند
یابد نگاهش داشتن ...

دوستی با مردم نادان
سفالین کاسه ایست
بشکند ور نشکند
باید به دور انداختن...


از چه با دشمن جانم شده ام دوست ، ندانم

دوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
از چه با دشمن جانم شده ام دوست ، ندانم

 غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی
ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

دم به دم حلقه این دام شود تنگ تر و من
دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم

 سر پرشور مرا نه شبی ای دوست به دامان
تا شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم

 ساز بشکسته ام و طائر پربسته نگارا
عجبی نیست که اینگونه غم افزاست فغانم

نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیر جهان مست کنم گر چه جوانم

عماد خراسانی

چینی نازک تنهایی من


 به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید !

مبادا که ترک بردارد

چینی نازک نتهایی من ...

سهراب سپهری


خانه ای با پنجره های طلایی

پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمی خواست وتا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود

هم زمان با طلوع خورشید از نردها بالا می رفت تا کمی استراحت کند در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت : " اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود . بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم ".....

یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند . پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد .
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد . بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید . به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد . پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود . سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد . در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب , خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید...



ترسم ندهی کامم و جانم بستانی


تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه

هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی

صدبار بگفتی که دهم زان دهنت کام

چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

گویی بدهم کامت و جانت بستانم

ترسم ندهی کامم و جانم بستانی...

حافظ

خواب میدیدم که در بیداریم

خواب میدیدم که در بیداریم

در مسیر کاروانی جاریم

کاروانی بی سر و بی سرپرست

غل به گردن،خشک لب،تاول به دست

کاروان از بس که آتش دیده بود

اشک در چشمانشان خشکیده بود ...



و نترسيم از مرگ

و نترسيم از مرگ ...

مرگ پايان كبوتر نيست

 مرگ وارونه يك زنجره نيست

 مرگ در ذهن اقاقي جاريست

 مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد

مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد

مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان

مرگ در حنجره سرخ _ گلو مي خواند

مرگ مسئول قشنگي پر شاپرك است

مرگ گاهي ريحان مي چيند

مرگ گاهي ودكا مي نوشد

گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد

و همه مي دانيم :

ريه هاي لذت پر اكسيژن مرگ است

در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپرهاي صدا , مي شنويم...

سهراب سپهری

وقتی دیگر نبود

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم

وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم

وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم

وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم

وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم

چه سخت است تنها متولد شدن...

مثل تنها زندگی کردن است...

مثل تنها مردن...


دکتر علی شریعتی

زلف بر باد مده

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن ، تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا مخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی در بادم

حافظ


عجب صبری خدا دارد

 
عجب صبری خدا دارد...

اگر من جاي او بودم ، همان يك لحظه اول كه اول ظلم را مي ديدم از مخلوق بي وجدان جهان را با همه زيبايي و زشتي ، به روي يكدگر ويرانه ميكردم .

عجب صبری خدا دارد...
اگر من جاي او بودم ، كه در همسايه صدها گرسنه ، چند بزمي گرم عيش و نوش ميديدم
نخستين نعره مستانه را خاموش آندم بر لب پيمانه ميكردم

عجب صبري خدا دارد...

اگر من جاي او بودم كه ميديدم يكي عريان و لرزان، ديگري پوشيده از صد جامه رنگين
زمين و آسمان را واژگون مستانه ميكردم

 عجب صبري خدا دارد...

اگر من جاي او بودم نه طاعت ميپذيرفتم
نه گوش از بهر استغفاراين بيدادگر ها نيز كرده پارع پاره در كف زاهد نمايان سبحه صد دانه ميكردم

 عجب صبري خدا دارد...

اگر من جاي او بودم براي خاطر تنها يكي مجنون  صحرا گرد بي سامان
هزاران ليلي نازآفرين را كو به كو آواره و ديوانه ميكردم

 عجب صبري خدا دارد...

اگر من جاي او بودم بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان
سراپاي وجود بي وفا معشوق را پروانه ميكردم

عجب صبري خدا دارد...

اگر من جاي او بودم بعرش كبريايي ، با همه صبر خدايي
تا كه ميديدم عزيز نابجايي ، ناز بر يك ناروا گرديده خواري ميفروشد
گردش اين چرخ را وارونه بي صبرانه مي كردم

عجب صبري خدا دارد...

اگر من جاي او بودم كه ميديدم مشوش عارف و عامي ز برق فتنه اين علم عالم سوز مردم كُش
بجز انديشه عشق و وفا، معدوم هر فكري در اين دنياي پر افسانه ميكردم

عجب صبري خدا دارد...

اگر من جاي او بودم...
همين بهتر كه او خود جاي خود بنشسته و ، تاب تماشاي تمام زشت كاريهاي اين مخلوق را دارد
وگرنه من به جاي او چو بودم يكنفس كي عادلانه سازشي با جاهل و فرزانه ميكردم

 عجب صبري خدا دارد...

عجب صبري خدا دارد...

معینی کرمانشاهی


طلب دوست

اندر طلب دوست همي بشتابم

عمرم به كران رسيد و من در خوابم

 گيرم كه وصال دوست در خواهم يافت

 اين عمر گذشته را كجا دريابم...؟

مولانا