فقر آدمی

روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند.

در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید:خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟

- خیلی خوب بود پدر.

 
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟

- بله پدر، دیدم...

- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟

- من دیدم که:
ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. . ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند. ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود. ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند. ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی دارند تا آنها را محافظت کنند.

آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت. پسر سپس افزود: 
متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!

کاش بارانی ببارد

کاش بارانی ببارد ، قلبها را تر کند

 بگذرد از هفت بند ما ، صدا را تر کند

 قطره قطره رقص گیرد روی چتر لحظه ها

 رشته رشته مویرگهای هوا را تر کند

 بشکند در هم طلسم کهنه ی این باغ را

 شاخه های خشک و بی بار دعا را تر کند

 مثل طوفان بزرگ نوح در صبحی شگفت

 سرزمین سینه ها تا نا کجا را تر کند

 چترهاتان را ببندید ای به ساحل مانده ها

 شاید این باران که می بارد شما را تر کند...


به کردار کرگدن تنها سفر کن


اگر دوستی بیابی که با او سفر کنی
مجذوب ، ثابت­قدم، لایق،
بر خطرها همه غالب
آگاه و خوشدل همسفرِ او باش...

چون کسی را که به همسفری ارزد نیافتی
کسی که ثابت­قدم و مجذوب نیست،
هم بدان سان که راجه* سرزمین فتح شده را وا می­گذارد،
به کردار کرگدن تنها سفر کن...

بودا

 
*راجه : لقب کسی را که در قسمتی از هند حکومت داشته است

 

نشنو از نی

نشنو از نی چون حکایت میکند
بشنو از دل چون روایت میکند

نشنو از نی ، نی نوای بینواست
بشنو از دل دل حریم کبریاست

نی چو سوزد تل خاکستر شود
دل چو سوزد خانـه دلـبر شود
 
نی ز خود هرگز ندارد شورو حال
دل  بـود مـرآت  نــور لا یــزال

نی اگر پرورده آب وگل است
دست پـروده خـداونـدی دل است

نی اگر بشکست بی قدر و بهاست
بشکند گر دل خریدارش خداست

نی به هر دست و به هر لب آشناست
دل مکان و خانه خاص خداست

روح الله خمینی


غم عالم به دل دارم خدایا

غم عالم به دل دارم خدایا

دلم صدپاره گردیده خدایا

نمیدانم  چگونه  باز گردم

ز زندان زمان آزاد گردم

چگونه راه را بر اشک  ببندم

چگونه بر مصائب من بخندم

خدایا درد من درمان  بگردان

دلم را سوی راهت بازگردان...

چه عیدی بهتر از عید غدیر است


علي در عرش بالا بي نظير است

علي بر عالم و آدم امير است

به عشق نام مولايم نوشتم
 
چه عيدي بهتر از عيد غدير است...؟

***عید غدیر مبارک***

این بود زندگی

میزی برای کار

کاری برای تخت
 
تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی ...

حسین پناهی

حس غریب

من نه عاشق بودم

و نه محتاج نگاهي که بلغزد بر من

من خودم بودم و يک حس غريب

که به صد عشق و هوس مي ارزيد

من خودم بودم و دستي که صداقت مي کاشت

گر چه در حسرت گندم پوسيد

من خودم بودم و هر پنجره اي

که به سرسبزترين نقطه بودن وا بود

وخدا مي داند

سادگي از ته دلبستگي ام پيدا بود

من نه عاشق بودم

و نه دلداده گيسوي بلند

و نه آلوده به افکار پليد

من به دنبال نگاهي بودم

که مرا از پس ديوانگي ام مي فهميد

آرزويم اين بود

دور اما چه قشنگ

تا روم تا در دروازه تور

تا شوم چيده به شفافي صبح

من به دنبال نگاهي هستم که مرا از پس ديوانگيم مي فهمد

نیا باران

 نیا باران...

 نیا باران زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم

خوب میدانم که گل در عقد زنبور است

 واما یک طرف سودای بلبل،

 یک طرف خال لب پروانه را هم دوست می دارد!

 خوب می دانم که اینجا جمعه بازار است

  و دیدم عشق را در بسته های زرد کوچک هدیه می دادند

 در اینجا قدر مردم را به جو اندازه می گیرند

 در اینجا شعر حافظ رابه فال کولیان در به در اندازه می گیرند

 نیا باران...

زمین جای قشنگی نیست

من از جنس زمینم...


عشق را وارد کلام کنیم

عشق را وارد كلام كنيم
تا به هر عابري سلام كنيم

و به هر چهره اي تبسم داشت
ما به آن چهره احترام كنيم

هركجا اهل مهر پيدا شد
ما در اطرافش ازدحام كنيم

چشم ما چون به سرو سبز افتاد
بهر تعظيم او قيام كنيم

گل و زنبور، دست به دست دهند
تا كه شهد جهان به كام كنيم

اين عجايب مدام در كارند
تا كه ما شادي مُدام كنيم

شُهره زنبور گشته است به نيش
ما از او رفع اتهام كنيم

علفي هرزه نيست در عالم
ما ندانيم و هرزه نام كنيم

زندگي در سلام و پاسخ اوست
عمر را صرف اين پيام كنيم

«سالكا» اين مجال اندك را
نكند صرف انتقام كنيم

در عمل بايد عشق ورزيدن
گفتگو را بيا تمام كنيم

عابري شايد عاشقي باشد
پس به هر عابري سلام كنيم

مجتبي كاشاني (سالك)


زندگی را با همین غم ها خوش است

زندگی یک بازی درد آور است

زندگی یک اول بی آخر است

 زندگی کردیم اما باختیم

کاخ خود را روی دریا ساختیم

 لمس باید کرد این اندوه را

 بر کمر باید کشید این کوه را

زندگی را باهمین غمها خوش است

باهمین بیش و همین کمها خوش است

زندگی را خوب باید آزمود

اهل صبر و غصه و اندوه بود



عید قربان مبارک

 

 بگذر از فرزند و مال و جان خویش

 تا خلیل الله دورانت کنند

 سر بنه بر کف برو در کوی دوست

 تا چون اسماعیل قربانت کنند

***عید قربان مبارک***

صبر کن سهراب

آری تو راست می گویی ...

آسمان مال من است

پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است

اما سهراب تو قضاوت کن...

بر دل سنگ زمین جای من است!؟

من نمی دانم که چرا این مردم

دانه های دلشان پیدا نیست

صبر کن سهراب…!

قایقت جا دارد…؟

من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم...


داستان آهو و شیر

شیر نری دلباخته آهوی ماده شد ...

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله حیوانات دیگر دریده شود.

از دور مواظبش بود…

پس چشم از آهو برنداشت

تا یک بار که از دور او را می نگریست،شیری را دید که به آهو حمله کرد.

فوری از جا پرید و جلو آمد.

دید ماده شیری است...

چقدر زیبا بود، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت...

با خود گفت: حتما گرسنه است.

همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.

و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد...


آموخته ام که

آموخته ام که.... 

*با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند...

*با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند...

*از حسود دوری کنم چون حتی اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز هم از من بیزار خواهد بود...

*تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم ...



این بار که می آیم

در دست گلی دارم این بار که می آیم

کان را به تو بسپارم این بار که می آیم

دربسته نخواهد ماند بگذار کلیدش را

در دست تو بسپارم این بار که می آیم

هم هرکس وهم هر چیز جز عشق تو پالودست

از صفحه پندارم این بار که می آیم

خواهی اگرم سنجی می سنج که جز مهرت

از هر چه سبکبارم این بار که می آیم

سقفم ندهی باری جایی بسپار آری

در سایه دیوارم این بار که می آیم

باور کن از آن تصویر، آن خستگی آن تخدیر

بیزارم و بیزارم این بار که می آیم

دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا

یک سینه سخن دارم این بار که می آیم

منزوی زنجانی


اینچنین میگذرد روز و روزگار من

من زندگی را دوست دارم

ولی از زندگی دوباره می ترسم!

دين را دوست دارم

ولی از کشيش ها می ترسم!

قانون را دوست دارم

ولی از پاسبان ها می ترسم!

عشق را دوست دارم

ولی از زن ها می ترسم!

کودکان را دوست دارم

ولی از آیینه می ترسم!

سلام را دوست دارم

ولی از زبانم می ترسم!

من می ترسم

پس هستم!

اينچنين می گذرد روز و روزگار من!

من روز را دوست دارم

ولی از روزگار می ترسم!


حسین پناهی


وای به حال دگران

از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران

رفتم از كوي تو ليكن عقب سرنگران

ما گذشتيم و گذشت آنچه تو با ما كردي

تو بمان و دگران ، واي بحال دگران...

مي روم تا كه به صاحبنظري باز رسم

محرم ما نبود ديدة كوته نظران

دلِ چون آينة اهل صفا مي شكنند

كه ز خود بي خبرند اين زخدا بي خبران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

كاين بود عاقبت كار جهان گذران

شهريارا غم آوراگي و در بدري

شورها در دلم انگيخته چون نوسفران
...

شهریار