علی رفت ؛ چون او ابرمرد کو؟

این هم شعری زیبا و سوزناک از محمدرضا آقاسی به مناسبت شهادت امام علی (ع)
اون آقایی که شبها رد میشد از کوچه ما کیسه به دوش کو؟
رد پای پر خراش بی خروش کو؟اون آقای خرقه پوش کو ؟

کجاست اون آقا که پینه های دستاش مرهم دلای ما بود ؟
نفس سبز نگاهش همیشه حلال مشکلای ما بود ...

میشه یک بار دیگه سر بزنه به خونه ما ؟
بگیره نشونی از غربت بی نشونه ما ؟

موهای آقا سفیده ، جوونا کیسه رو از آقا بگیرید ...
قامت آقا خمیده ، جوونا کیسه رو از آقا بگیرید...


جوونا آقا بشید ؛ زنده کنید رسم جوونمردی رو امشب
یتیما منتظرن ؛ زنده کنید شیوه شبگردی رو امشب

یتیما پشت درهای خونشون منتظر آقا نشستن
گوش به زنگ تق تق یه جفت صدای پا نشستن


موهای آقا سفیده ، جوونا کیسه رو از آقا بگیرید ...
قامت آقا خمیده ، جوونا کیسه رو از آقا بگیرید...


شب قدر

شب عفو است و محتاج دعایم ، زعمق دل دعایی کن برایم

اگر امشب به معشوقت رسیدی ، خدا را در میان اشک دیدی

کمی هم نزد او یادی زما کن ، کمی هم جای ما او را صدا کن

بگو یارب فلانی رو سیاه است ، دو دستش خالی و غرق گناه است

آدمهای ساده

آدمهای ساده را دوست دارم !
همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند.
همان ها که برای همه لبخند دارند.
همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند.
آدمهای ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعتها تماشا کرد؛ عمرشان کوتاه است.
بس که هر کسی از راه می رسد یا ازشان سوءاستفاده می کند یا زمینشان میزند یا درس ساده نبودن به آنها می دهد. 

آدم های ساده را دوست دارم!
بوی ناب “آدم” می دهند... 


فرشته ای كوچك و زیبا

 دكتر گفت: «در را شكستی! بیا تو.»
در باز شد و دختر كوچولوی نه ساله ای كه خیلی پریشان بود، به طرف دكتر دوید: «آقای دكتر! مادرم!»
و در حالی كه نفس نفس می زد، ادامه داد:التماس می كنم با من بیایید! مادرم خیلی مریض است 
دكتر گفت: «باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه كسی نمی روم.»
دختر گفت: «ولی دكتر، من نمی توانم. اگر شما نیایید او می میرد!» و اشك از چشمانش سرازیر شد دل دكتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمایی كرد، جایی كه مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود.
دكتر شروع كرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالین زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاری كه كرده بود تشكر كرد.
 دكتر به او گفت: «باید از دخترت تشكر كنی. اگر او نبود حتما می مردی!»
مادر با تعجب گفت: «ولی دكتر، دختر من سه سال است كه از دنیا رفته!» و به عكس بالای تختش اشاره كرد.»
 پاهای دكتر از دیدن عكس روی دیوار سست شد.
 این همان دختر بود!!
فرشته ای كوچك و زیبا!!

 

 

بيا با خدا در خدا گم شويم

 بيا تا به رنگ تبسم شويم

به دور از هياهوي مردم شويم

ز پس کوچه هاي جهان خسته ام

بيا با خدا در خدا گم شويم

داوود رضا زاده

 

شیرین من

گفتم تو شيرين مني..........گفتی تو فرهادي مگر

گفتم خرابت ميشوم.............گفتی تو آبادی مگر

گفتم ندادي دل به من....گفتی تو جان دادی مگر

گفتم زكويت ميروم...............گفتی تو آزادی مگر

گفتم فراموشم نکن..........گفتی تو در یادی مگر

 

سام پارسی

زندگی

زندگی یک آرزوی دور نیست
زندگی یک جست و جوی کور نیست
زیستن در پیله ی پروانه چیست؟
!
زندگی کن زندگی افسانه نیست.

گوش کن...!!
دریا صدایت میزند!
هر چه نا پیدا صدایت می زند!
جنگل خاموش میداند تورا
با صدایی سبز می خواند تورا

آتشی در جان توست
قمری تنها پی دستان توست
پیله ی پروانه از دنیا جداست
زندگی یک مقصد بی انتهاست
هیچ جایی انتهای راه نیست
این تمامش ماجرای زندگیست
...

جملاتی از لئو بوسکاریا

اگر عشق بورزید می گویند که سبک مغزید...

اگر شاد باشید می گویند که ساده لوح وپیش پا افتاده اید....

اگر سخاوتمند و نوعدوست باشید می گویند که مشکوکید...

اگر گناهان دیگران را ببخشید می گویند ضعیف هستید...

اگر اطمینان کنید می گویند که احمقید...

اگر تلاش کنید که جمع این صفات را در خود گرد آورید٬ 
مردم تردید نخواهند کرد که شیاد و حقه بازید...

می تراود مهتاب ، می درخشد شبتاب

می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند ...

نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلكه خبر
درجگر خاري ليكن
از ره این سفرم می شکند

نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند

دست ها می سایم

تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند

می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند...

نیما یوشیج

سزای عاشقان

  به لبخندی مرا از غم رها کن                   

                    مرا از بی کسی هایم جدا کن

 اگر مردن سزای عاشقان است               

                  برای مردنم هر شب دعا کن

لاف تقرب مزن به حضرت جانان ، زان که خموشند بندگان مقرب

پرسید: خداوند را دوست می داری؟

سکوت کردم ...

که اگر نه می گفتم ، کفر بود

و اگر بلی ، دروغ

که عملم به عمل دوستادارانش نمی مانست...

ایمان

مانند پرنده ای باش
که روی شاخه ظریفی مینشیند و آواز می خواند
شاخه میلغزد...
اما پرنده همچنان آواز می خواند...
زیرا به توانایی پرواز خود ایمان دارد

مرا اینگونه باور کن

مرا اینگونه باور کن :

کمی تنها...

کمی خسته...

کمی از یادها رفته...

خدا هم ترک ما کرده ؛

خدا دیگر کجا رفته ... ؟

آمار زمین

من به آمار زمین مشکوکم !

اگر این شهر پر از آدم هاست ،

پس چرا این همه دل ها تنهاست...؟!

 

زندگي اجبارست

شايد آن روز كه سهراب نوشت :
تا شقايق هست زندگي بايد كرد ؛
خبري از دل پر درد گل ياس نداشت...

بايد اينجور نوشت :
هر گلي هم باشي ،
چه شقايق چه گل پيچك و ياس،
زندگي اجبارست ...

دعای عشق

دعای باران چرا ؟

دعای عشق بخوان !

این روزها دلها تشنه ترند تا زمین

خدایا کمی عشق ببار...

 


 

عشق

رودها در جاری شدن و علفها در سبز شدن معنی پیدا میکنند
کوه ها با قله ها و دریاها با موجها زندگی پیدا میکنند
و انسانها...
همه انسانها...
با عشق, فقط با عشق!
پس بار خدایا بر من رحم کن!
بر من که میدانم ناتوانم رحم کن!
باشد که خانه ای نداشته باشم...
باشد که لباس فاخری بر تن نداشته باشم...
باشد که حتی دست و پایی نداشته باشم...
اما نباشد, هرگز نباشد...
که در قلبم عشق نباشد!
هرگز نباشد...

زندگی

يک روز رسد غمي به اندازه کوه

يک روز رسد نشاطي به اندازه دشت

افسانه زندگي چنين است عزيز

در سايه کوه بايد از دشت گذشت

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟

خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت...

خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شب آزرده ودل خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین آسمان را کفر می گویی نمی گویی؟

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!


کلیات کفر نامه ی کارو

آسوده بخواب


در انتهای شب نگرانی هایت را به خدا بسپار

و آسوده بخواب
چرا که او بیدار است....

به کجا چنین شتابان

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا , هوس سفر نداری ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم ، اما.... چه کنم که بسته پایم....

به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم

سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را

دکتر شفیعی کدکنی

یکی از بستگان خدا

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
-آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
-شما خدا هستید؟
-نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

در این جهان چه میگذرد؟

اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان از دهان ما نطفه می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود...

اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که گام بردارد...

اگر دیوار نبود نزدیک تر بودیم همه وسعت دنیا یک خانه میشد وتمام محتوای سفره سهم همه بود 
وهیچ کس در پشت هیچ ناکجایی پنهان نمیشد...

دکتر شریعتی

رهایش مکن


خدايا هرگز نگويمت دستم بگير ؛

عمريست گرفته اي؛

رهايش مكن...


قلب شکسته

کهنه فروش تو کوچه مون داد میزد :  کهنه میخریم، وسایل شکسته و درب و داغون میخریم ...

 بی اختیار فریاد زدم : قلب شکسته ای  که روزگاری قیمت داشت  هم میخری؟ 

  گفت: اگر برایت ارزش داشت، به دست نا اهل و بی لیاقت نمی دادی تا آنرا بشکند ...

راست میگفت ...

رسم زمونه

همیشه اشک اونایی که به فکرمون هستن رو در میاریم...
و همیشه واسه کسایی که به فکرمون نیستن اشک میریزیم...

همیشه به کسایی که اصلا به یادمون نیستن فکر میکنیم...
و همیشه کسایی که اصلا فکرشم نمیکنیم به یادمون...

قاصدک

قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا
، وز که خبر آوردی؟
خوش خبر باشی، امّا، امّا
گِرد بام و درِ من
بی
ثمر می گردی.

انتظار خبری نیست مرا
نه ز
یاری نه ز دیار و دیاری ـ باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس  
 برو آنجا که تو را منتظرند
قاصد
ک!
 در د
لِ من همه کورند و کرند.

دست بردار ازین در وطنِ خویش غریب.
قا
صدِ تجربههای همه تلخ،
با دلم می
گوید
که دروغی تو
، دروغ؛
که فریبی تو
، فریب.

قاصدک! هان، ولی . . . آخر . . . ایوای!
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
. . .!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خا
کسترِ گرمی، جائی؟
در اجاقی
ـ طمعِ شعله نمیبندم ـ خُردک شرری هست هنوز؟

قاصدک!
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می
گریند.
در دلم می گریند...

مهدی اخوان ثالث

همه تنهاییم

من تو را دوست دارم                                   

و تو دیگری را                  

     و دیگری دیگری را

                                     و در این میان همه تنهاییم...

دکتر شریعتی


مناظره مجنون و ملائک

شنیدستم که مجنون جگر خون...........چو زد زین دار فانی خیمه بیرون
دم آخر کشید از سینه فریاد
...........ز.مین بوسید و لیلی گفت و جان داد
هواداران زمژگان خون فشاندند
...........کفن کردند و در خاکش نهادند
شب قبر از برای پرسش دین
...........ملائک آمدند او را به بالین
به کف هر یک عمود آتشینی
...........که ربت کیست دینت چه دینی است
دلی جویای لیلی از چپ و راست
...........چو بانگ قم به اذن الله برخاست
چو پرسیدند مَن رَبُک ز آغاز
...........بجز لیلی نیامد از وی آواز
بگفتا کیست ربت گفت لیلی
...........که جانم در ره جانش طفیلی
بگفتندش به دینت بود میلی
...........بگفتا آری آری عشق لیلی
بگفتندش بگو از قبله خویش
...........بگفت ابروی آن یار وفا کیش
بگفتند از کتاب خود بگو باز
...........بگفتا نامه آن یار طناز
بگفتندش رسولت کیست ناچار
...........بگفت آن کس که پیغام آرد از یار
بگفتند از امام خویش می گوی
...........بگفت آن کس که روی آرد بدان کوی
بگفتند از طریق اعتقادات
...........بگو از عدل و توحید و معادات
بگفتا هست در توحید این راز
...........که لیلی را به خوبی نیست انباز
بود عدل آنکه دارم جرم بسیار
...........از آن هستم به هجرانش گرفتار
بخنده آمدند آن دو فرشته
...........عمود آتشین در کف گرفته
ندا آمد که دست از وی بدارید
...........به لیلی در بهشتش وا گذارید
که او را نشئه ای از جانب ماست
...........که من خود لیلی و او عاشق ماست
شنیدم گفت مجنون دل افکار
...........ملائک را سپس فرمود آن یار
تو پنداری که من لیلی پرستم
...........من آن لیلای لیلی می پرستم
کسی را کو به جان عشق آتش افروخت
...........وفاداری ز مجنون باید آموخت

چند روزی امتحان کن در صیام

چند خوردی چرب و شیرین از طعام،

                        امتحان کن چند روزی در صیام

چند شب ها خواب را گشتی اسیر،

                        یک شبی بیدارشو و دولت بگیر
(مولانا)

***حلول ماه رمضان پیشاپیش مبارک***

بازار نامردی

دراین بازار نامردی به دنبال چی میگردی

نمی یابی نشان هرگز تواز عشق و جوانمردی

برو بگذار از این بازار ، از این مست و طنازی

اگر چون کوه هم باشی در این دنیا تو میبازی...

 

ماه و پروانه

 در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود.

با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد.

برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند.
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت...

نگه دارید،پیاده میشم

 می خواستم زندگی کنم...
راهم را بستند!

ستایش کردم...
گفتند خرافات است!

عاشق شدم ...
گفتند دروغ است!

گریستم ...
گفتند بهانه است!

خندیدم...
گفتند دیوانه است!

دنیا را نگه دارید ...
می خواهم پیاده شوم!

دکتر شریعتی

در جهان گریاندن آسان است ، اشکی پاک کن

تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن

در جهان گریاندن آسان است ، اشکی پاک کن

 گر نسیم فیض خواهی از گلستان وجود

یک سحر چون گل به عشق او گریبان چاک کن

 هر که بار او سبکتر راه او نزدیکتر

 بار تن بگذار و سیرانجم و افلاک کن

 تا ز باغ خاطرات گلهای شادی بشکفد

 هر چه در دل تخم  کین داری  به زیر خاک کن ...

ملک الشعرا بهار

سفر

از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست

گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست

باید که سفر کرد به محبوب رسیدن

اما نتوان کرد دگر قافله ای نیست




سیب

شعری زیبا و نام آشنا از حمید مصدق :
تو به من خندیدی...
و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال هاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان  غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ...

 پاسخ فروغ فرخزاد به این شعر:
من به تو خندیدم ...
چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمی دانستی باغبان پدر پیر من است
من به تو خندیدم...
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را  خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک ...
لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت برو...
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سال هاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض نگاه تو  تکرار کنان می دهد آزارمو من اندیشه کنان  غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ...

اندک اندک عشق بازان کم شدند

هر که خوبی کرد زجرش میدهند

هر که زشتی کرد اجرش میدهند

باستان کاران تبانی کرده اند

عشق را هم باستانی کرده اند

هرچه انسانها طلایی تر شدند

عشق ها هم مومیایی تر شدند

اندک اندک عشق بازان کم شدند

نسلی از بیگانگان آدم شدند

دفتر سارا

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...

و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

عاشقم کرد

همین دلواپسی ها عاشقم‎  کرد

سکوتِ‎ اطلسی ها عاشقم‎  کرد

تو رفتی‎، آسمانم شعله‎  ور شد

غروبِ‎ بی کسی ها عاشقم‎  کرد

سید مهدی افضلی

شب های بی عبادت

 

شبهای بلند بی عبادت چه کنم ؟

 تن من به گناه کرده عادت چه کنم ؟

یاران همه گویند که خدا می بخشد !

گیرم که خدا بخشید ز خجالت چه کنم...؟

               

پرواز

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی؟
پرسید کرم را مرغ از فروتنی(با احترام)،
تا چند منزوی در کنج خلوتی؟
در بسته تا به کی در محبس تنی؟!

در فکر رستنم!
پاسخ بداد کرم، 
خلوت نشسته ام، زین روی منحنی
هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس، گشتند دیدنی!
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر برآورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کی مرغ  خانگی،
کوشش نمیکنی؟ پرّی نمیزنی؟!

نیما یوشیج


عشق یعنی

عشق یعنی مستی و دیوانگی...............عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر.........عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار آویختن.........عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی در جهان رسوا شدن....عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی انتظار و انتظار...........عشق یعنی هرچه بینی عکس یار

عشق یعنی لحظه های التهاب...........عشق یعنی لحظه های ناب ناب

عشق یعنی با پرستو پر زدن.................عشق یعنی آب بر آذر زدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن...............عشق یعنی زندگی را باختن

طرح من

 مداد را برداشتی...

طرح مرا

نه آنگونه که ھستم ،

ھمان گونه که میخواستی کشیدی !

تمام بھانه رفتنت این است که عوض شده ام...

مداد را بر می دارم

طرح تو را

ھمان گونه که ھستی می کشم

می توانی بروی ...