می تراود مهتاب ، می درخشد شبتاب
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نیست یک دم شکند خواب به چشم کس ولیک غم این خفته ی چند
خواب در چشم ترم می شکند ...
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلكه خبردرجگر خاري ليكن
از ره این سفرم می شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند
دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود: غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند...
نیما یوشیج
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۰۵/۲۵ ساعت 19:38 توسط سياوش سالاریان
|