زندگی

زندگــي ، آرام اســت

مثل آرامش يك خواب بلند

زندگـــي ، شيريـــن است

مثل شيريني يك روز قشنگ

زندگـــي ، رويايـــي است

مثل رويـاي يكي كودك ناز

 زندگـــي ، زيبايـــي است

مثل زيبايي يك غنچه ي باز

زندگي  تك تك اين ساعت هاست

زندگي چرخش اين عقربه هاست

زندگــي راز دل مــادرم است

زندگي پينه ي دست پدر است

زندگي مثل زمان در گذر است ...

دوره ارزانی

چه کسی میگوید که گرانی اینجاست؟

دوره ارزانی است...

چه شرافت ارزان!

تن عریان ارزان !

و دروغ از همه چیز ارزانتر !

آبرو قیمت یک تکه نان !

و چه تخفیف بزرگی خورده است

قیمت هر انسان...

دکتر شریعتی

بی تو مهتاب شبی

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذز کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت باد گران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم . نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق؟ ندانم . نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیم

نگسستم ،نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

بی تو اما

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

فریدون مشیری

خانه دوست کجاست

خانه دوست كجاست...؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد...
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي‌پرسي :
خانه دوست كجاست..."

سهراب سپهری

مترو

مترو ایستاد...
سوار شد.
عجله ای برای نشستن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زد و یه جا انتخاب کرد و نشست.یه زن میان سال و یه دختر جوان نشسته بودند که . . .
وای ! باور کردنی نبود!یعنی خودش بود؟خاطرات صاعقه وار به مغز پسر برخورد می کرد.طوفانی توی ذهنش به پا شد.خود خودش بود.همونی که ادعا میکرد"من بدون تو می میرم"الان روبروش نشسته بود و اینطوری نگاهش می کرد؟توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکر کرد"می بینم که هنوز زنده ای،پس دروغ می گفتی،همه ی شما دختر ها همین هستید..."
دو سال گذشته بود یا نه شاید هم بیش تر،یادش نمی اومد،اصلا براش مهم نبود.آرایش ولباسش نسبت به اون زمانها یه پرده ساده تر شده بود و البته به انضمام چهره اش که حقیقتا می خورد بیش تر از این ها شکسته شده باشد.
چند بار سعی کرد نگاهش را بدزدد،چند بار سعی کرد زیر چشمی و دزدکی نگاهش کنه،اما گریزی نبود انگار دختر فقط زل زده بود بهش،سرد سرد،اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش پرتاب می شد.کاش دهن باز می کرد و یه بد و بیراهی می گفت،اما اینقدر مرده و سنگین نگاهش نمی کرد.
ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت یه ایستگاه زودتر پیاده بشه.و فوقش چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض زود تر از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه.
همین که خواست از جاش بلند بشه تصمیم گرفت برای اخرین بار و بی بهانه مثل خود دختر مستقیم بهش زل بزنه .
زن میانسال همراهش لبخند تلخی زد و گفت:زیاد خودت رو خسته نکن 4 ساله نابینا شده از بس گریه کرده!!
پیاده شد.
مترو رفت . . . . . .

آدم ها ترسناک ترند


 
وقتی احساس ها رنگ می بازند ؛
 وقتی دیدار ها زیر پای هر حادثه ای له میشوند بی آنکه جاودانگی رو لمس کنند؛
وقتی دوستت دارم هایت رو با مداد سفید می نویسی که دیده نشوند ؛
وقتی اشکهایت زیر پلکهات پنهان می ماند ؛
وقتی برای گفتن <این من هستم> هزاران نقاب داری ؛
دیگر برای ترساندن پرنده ها نیازی به مترسک نیست !
آدم ها ترسناک ترند ...

با من بمان

 
با من بمان این روز ها...
 
با من که تنها مانده ام

تقدیر خود را خط به خط

در چشمهایت خوانده ام

این روزها با من بمان

این روزها عاشق ترم

این روزها یاد تو را

با خود به رویا میبرم...


من توام و تو از من

گفتم خدایا از همه دلگیرم
گفت حتی از من...؟

 گفتم خدایا دلم را ربوده اند
گفت بیشتر از من...؟

گفتم تنهایم گذاشتند، تنها ماندم
گفت تنها تر از من؟

گفتم خدایا تو چقدر دوری؟
گفت تو یا من؟

 گفتم خدایا عاشقم گفت
عاشق تر ازمن؟

 گفتم خدایا چرا انقدر میگویی من؟
گفت چون من توام و تو از من


سوتک

نميدانم پس از مرگم چه خواهد شد...

نميخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولي بسيار مشتاقم که از خاک گلويم سوتکي سازد؛ گلويم سوتکي باشد به دست طفلکي گستاخ و بازيگوش

و او يکريز و پي در پي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را هر دم آشفته تر سازد

بدين سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را ...

دکتر علی شریعتی


ره توشه

من اينجا بس دلم تنگ است

و هر سازی كه مي بينم بد آهنگ است

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بي برگشت بگذاريم

ببينيم آسمان هركجا آيا همين رنگ است ...

اخوان ثالث

کاش میشد

کاش می شد قلب ها آباد بود

کینه غم ها به دست باد بود

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت

کاش می شد کاش های زندگی

گم شوند پشت نقاب زندگی

کاش می شد کاش ها مهمان شوند

در میان غصه ها پنهان شوند

کاش می شد آسمان غمگین نبود

رد و پای مرگ و کین رنگین نبود

کاش می شد روی خط زندگی

با تو باشم تا نهایت سادگی ...



رفیق نیمه راه

سايه ام امشب ز تنهايي مرا همراه نيست

گر در اين خلوت بميرم، هيچ کس آگاه نيست

من در اين دنيا به جز سايه ندارم همدمي

این رفيق نيمه راهم گاه هست و گاه نيست...

 

هفت پند مولانا

در بخشیدن خطای دیگران مانند شب  باش 

در فروتنی مانند زمین باش

در مهر و دوستی مانند خورشید باش

هنگام خشم و غضب مانند کوه باش

در سخاوت و کمک به دیگران مانند رود باش

در هماهنگی و کنار آمدن با دیگران مانند دریا باش

خودت باش ! همانگونه که مینمایی...

ما ز یاران چشم یاری داشتیم


هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

 
چند روزی است که حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

 
گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

 
حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

 
*ما ز یاران چشم یاری داشتیم*

*خود غلط بود آنچه می پنداشتیم*

اگر تنهاترین تنها شوم ، باز هم خدا هست

اگر تنهاترین تنها شوم ؛

باز هم خدا هست ...

و او جایگذین همه نداشته های من است

نفرین و آفرین ها بی ثمر است

اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند ،

و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد

او مهربان و جاویدان آسیب ناپذیر من خواهد بود...

 ای پناه گاه ابدی!
تو می توانی جانشین همه ی بی پناهی ها شوی
...

دکتر علی شریعتی