نگاهم را نمی بینی


زبانم را نمی فهمی ، نگاهم را نمی بینی

زاشکم بی خبر ماندی و آهم را نمی بینی


سخن ها خفته بر چشمم ، نگاهم صد زبان دارد

سیه چشما ! مگر طرز نگاهم را نمی بینی ؟


سیه  مژگان من !  موی سپیدم را نگاهی کن

سپید اندام من ! روز سیاهم را نمی بینی ؟


پریشانم ، دل مرگ آشیانم را نمیجویی

پشیمانم ، نگاه عذر خواهم را نمیبینی


گناهم چیست جز عشقت ؟ روی از من چه می پوشی ؟

مگر ای ماه ! چشم بی گناهم را نمی بینی ...؟

مهدی سهیلی

گل بی خار


حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج

فکر معقول بفرما !

گل بی خار کجاست ...؟

حافظ

غلط کردم


تکیه کردم بر وفای او
غلط کردم! غلط !

باختم جان در هوای او
غلط کردم! غلط !

عمر کردم صرف او
فعلی عبث کردم! عبث !

ساختم جان را فدای او
غلط کردم! غلط !

دل به داغش مبتلا کردم
خطا کردم! خطا !

سوختم خود را برای او
غلط کردم! غلط !

اینکه دل بستم به مهر عارضش
بد بود! بد
!

جان که دادم در هوای او
غلط کردم! غلط...!

وحشی بافقی

مملكت عاشقان


رسیده ام به خدایی که اقتباسی نیست
شريعتي كه در آن حكم‌ها قياسي نيست

خدا کسی است که باید به دیدنش برویم
خدا كسي كه از آن سخت مي‌هراسي نيست

به عیب پوشی و بخشایش خدا سوگند
خطا نكردن ما غير ناسپاسي نيست

به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل !
كه خودشناسي تو جز خدا شناسي نيست

دل از سیاست اهل ریا بکن ، خود باش
هواي مملكت عاشقان سياسي نيست

فاضل نظری


آزار


دختري خوابيده در مهتاب،

چون گل نيلوفري بر آب.

خواب مي بيند...

خواب مي بيند كه بيمارست دلدارش.

وين سيه رويا ، شكيب از چشم بيمارش باز مي چيند. 


مي نشيند خسته دل در دامن مهتاب
:

چون شكسته بادبان زورقي بر آب.

مي كند انديشه با خود:

از چه رو كوشيدم به آزارش؟

وز پشيماني ، سرشكي گرم

مي درخشد در نگاه چشم بيدارش. 


روز ديگر،

باز چون دلداده مي ماند به راه او،

روي مي تابد ز ديدارش ،

مي گريزد از نگاه او .

باز مي كوشد به آزارش ...


هوشنگ ابتهاج



لحظه های سبز بودن با خدا


باز هم سجاده و شوق دعا 

لحظه های سبز بودن با خدا 


باز هم عطر گل یاس سپید
 

یک نیستان ناله و شور و امید 

بال در بال نسیم مهربان 

می روم تا هفت شهر آسمان 


میروم تا مبدا نور سحر
 

با حضور عشق با شوری دگر 


می روم آنجا که دل زیبا شود
 

قطره محو قدرت دریا شود


می روم تا آسمانی تر شوم
 

غرق نور و شور و بال و پر شوم 


می روم تا خویش را پیدا کنم
 

خویش را در ناکجا پیدا کنم 


ای دل اینجا لحظه پرواز کو
؟

لحظه های آشنای راز کو؟

باید اینجا عشق را تفسیر کرد 

عشق را در نور حق تکثیر کرد 

عشق یعنی یک نماز از جنس نور 

از سر اخلاص در وقت حضور


هم نفس با لحظه های ناب ناب


ذره ذره محو نور آفتاب


تا خدا یک لحظه ی سبز دعاست
 


عاشقی یک فرصت بی انتهاست ...


رمضان مبارک ... التماس دعا

ناله ناکامی


برو ای تُرک که ترک تو ستمگر کردم

حیف از آن عمر که در پای تو من سر کردم

عهد و پیمان تو با ما و وفا با دگران
ساده دل من که قسم های تو باور کردم
 

به خدا کافر اگر بود به رحم آمده بود
زان همه ناله که من پیش تو کافر کردم
 

تو شدی همسر اغیار و من از یار و دیار
گشتم آواره و ترک سر و همسر کردم
 

زیر سر بالش دیباست ، تو را کی دانی
که من از خار و خس بادیه بستر کردم
 ؟ 

در و دیوار به حال دل من ، زار گریست
هر کجا ناله ی ناکامی خود سر کردم ...

شهریار


چون سبوی تشنه


از تهی سرشار

جویبار لحظه‌ها جاریست ...

چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب

و اندر آب بیند سنگ ، دوستان و دشمنان را می‌شناسم.

من زندگی را دوست می‌دارم ، مرگ را دشمن .

وای ! اما با که باید گفت این‌ ؟

من دوستی دارم

که به دشمن خواهم از او التجاء بردن !

جویبار لحظه ها جاریست...

اخوان ثالث

رمیدیم


ما چون ز دری پای کشیدیم ، کشیدیم ...

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم ...

دل نیست کبوتر که چو برخاست ، نشیند

از گوشه بامی که پریدیم ، پریدیم ...

رم دادن صید ، خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم ...


وحشی بافقی

آینه


گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن ! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

 دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

 قایقت را بشکن ! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

  آه ! دیگر دمت ای دوست ، مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی ، نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

 گفت : هر خواستنی عین توانایی نیست ...

فاضل نظری


دوسال گذشت


امروز ،

یکشنببه ،

9 تیر 1392 ،

سایت باران عشق دوساله شد...


چه غریب ماندی ای دل


چه غریب ماندی ای دل !

نه غمی ، نه غمگساری

نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم ، بگریزد و بریزد

که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری...

هوشنگ ابتهاج

از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟


دیدمت ، وه ! چه تماشایی و زیبا شده ای

ماه من ، آفت دل ، فتنه ی جانها شده ای

پشت ها گشته دوتا ، در غمت ای سرو روان
تا تو درگلشن خوبی گل یکتا شده ای

خوبی و دلبری و حسن حسابی دارد
بی حساب از چه سبب اینهمه زیبا شده ای ؟

حیف و صدحیف که با اینهمه زیبایی و لطف
عشق بگذاشته اندرپی سودا شده ای

شبِ مهتاب و فلک خواب و طبیعت بیدار
باز آشوبگر خاطر شیدا شده ای

بین امواج مهت رقص کنان می بینم
لطف را بین که به شیرینی رویا شده ای

دیگران را اگر از ما خبری نیست چه باک ؟
نازنینا ! تو چرا بی خبر از ما شده ای...؟


شهریار


شط مواج سياه


كاش با زورق انديشه شبی

از شط گيسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می كردم

كاش بر اين شط مواج سياه

همه عمر سفر می كردم ...


حمید مصدق

ناله سر مکن


مرغ سحر ناله سر مکن

دیدگان خسته ، تر مکن

ما ز آه و ناله خسته ایم

ما غمین و دل شکسته ایم

گوشمان ز ناله کر مکن

ناله سر مکن ، ناله سر مکن ...

نغمه های شادمانه خوان

صد سرود جاودانه خوان

با نوای عاشقانه خوان

عمر مانده را چنین هدر مکن

ناله سر مکن ، ناله سر مکن ...