دختري خوابيده در مهتاب،

چون گل نيلوفري بر آب.

خواب مي بيند...

خواب مي بيند كه بيمارست دلدارش.

وين سيه رويا ، شكيب از چشم بيمارش باز مي چيند. 


مي نشيند خسته دل در دامن مهتاب
:

چون شكسته بادبان زورقي بر آب.

مي كند انديشه با خود:

از چه رو كوشيدم به آزارش؟

وز پشيماني ، سرشكي گرم

مي درخشد در نگاه چشم بيدارش. 


روز ديگر،

باز چون دلداده مي ماند به راه او،

روي مي تابد ز ديدارش ،

مي گريزد از نگاه او .

باز مي كوشد به آزارش ...


هوشنگ ابتهاج