آزار
دختري خوابيده در مهتاب،
چون گل نيلوفري بر آب.
خواب مي بيند...
خواب مي بيند كه بيمارست دلدارش.
وين سيه رويا ، شكيب از چشم بيمارش باز مي چيند.
مي نشيند خسته دل در دامن مهتاب:
چون شكسته بادبان زورقي بر آب.
مي كند انديشه با خود:
از چه رو كوشيدم به آزارش؟
وز پشيماني ، سرشكي گرم
مي درخشد در نگاه چشم بيدارش.
روز ديگر،
باز چون دلداده مي ماند به راه او،
روي مي تابد ز ديدارش ،
مي گريزد از نگاه او .
باز مي كوشد به آزارش ...
هوشنگ ابتهاج

+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۴/۲۱ ساعت 14:48 توسط سياوش سالاریان
|