فقیر


آدم وقتی فقیر میشه ، خوبی هاشم حقیر میشه ...

اما کسی که زور داره یا زر داره ،

"عیب" هاشو "هنر" می بینند ؛

" چرند" هاشو "حرف حسابی" می شنوند ؛

"آروغ های بی جا و نفرت بارشو"  فلسفه و دانش و دین می فهمند ؛

حتی " شوخی های خنک و بی ربطش"  از خنده حضار را روده بر می کنه ... !

دکتر شریعتی

یاد بعضی نفرات

ياد بعضي نفرات

روشنَم مي دارد ؛

قوّتم مي بخشد ؛

ره مي اندازد ؛

و اجاقِ كهنِ سردِ سَرايم ،

گرم مي آيد از گرميِ عالي دَمِشان ...

نام بعضي نفرات

رزقِ روحم شده است.

وقت هر دلتنگي

سويشان دارم دست.

جرئتم مي بخشد ؛

روشنم مي دارد...

نیما یوشیج

معبد دوستی

بر گستره دو مزرعه همجوار دو دوست کشاورز زندگی می کردند . یکی تنها بود و دیگری همسری داشت و فرزندانی .

دو کشاورز محصول خود را برداشت کردند و شبی آن مرد که خانواده ای نداشت چشم گشود و انباشه محصول خود را در کنار دید و اندیشه کرد ؛ " خدا چه مهربان است با من . اما دوستم که خانواده ای دارد ؛ نیازمند غله ای بیشتر است " چنین بود که سهمی از خرمن خود برداشت و به مزرع دوست برد.

آن دیگر نیز در محصول خود نگریست و اندیشید ؛ " چه فراوان است آنچه زندگی مرا سرشار می کند و دوست من چه تنهاست و از شادمانی دنیای خویش سهمی نمی برد . " پس به زمین دوست خود رفت و قسمتی از غله خویش بر خرمن او نهاد .

صبح بعد که باز به درو رفتند هر یک خرمن خویش را دید که نقصان نیافته . این تبادل همچنان تداوم یافت تا آنجا که شبی مهتابی دوستان فرا روی هم آمدند و هر دو با یک بغل انباشته ی غله راهی کشتزار دیگری .

آنجا که این دو به هم رسیدند ؛ معبدی بنیاد نهاده شد بنام دوستی ...


خلاص

میدونی...؟

همیشه این دلم به اون دلم میگه:

دِکی !

تو این دنیای هیشکی به هیشکی ؛

این یکی دستت باید اون یکی دستتو بگیره!

ورنه خلاصی !

خلاص...

حسین پناهی

یک ، جلوش تا بینهایت صفرها

وقتی برای خودت زندگی می کنی ؛

 وقتی بخوای فقط برای "خودت" باشی، تنها باشی ؛

وقتی بخوای فقط با صفرها باشی؛

 عمر تو، مثل یک خط منحنی، روی خودت دور می زنه.

مثل صفر، باز از آخر می رسی به اول !

می مونی ! می گندی! مثل مرداب! مثل حوض! بسته میشی! مثل دایره!

 مثل "صفر"...

***

اما اگر جلو "یک" بنشینی ؛

اگر بخوای فقط برای یک باشی ؛

 از پوچی و از تنهایی در بیای ؛

 همنشین "یک" بشی ؛

باید برای دیگران زندگی کنی !

عمر تو، مثل یک خط افقی، پیش میره .

مثل راه ! مثل رود‌ !

 وقتی از "خودت" دور بشی ، از آخر، به آبادی می رسی . مثل راه...

از آخر، میریزی به دریا . مثل رود ...

قسمتی از کتاب یک ، جلوش تا بینهایت صفرها - دکتر شریعتی


همین درد مرا سخت می آزارد

من نمی دانم

و همین درد مرا سخت می آزارد ...

که چرا انسان ، این دانا ، این پیغمبر ؛

در تکاپوهایش چیزی از معجزه آن سوتر

ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دلیلی دارد ؟

چه دلیلی دارد که هنوز

مهربانی را نشناخته است ؟

و نمی داند در یک لبخند

چه شگفتی هایی پنهان است

من برآنم که درین دنیا

خوب بودن به خدا سهل ترین کارست

ونمی دانم که چرا انسان تا این حد با خوبی بیگانه است

و همین درد مرا سخت می آزارد ...

فریدون مشیری

شب


اگر که بیهده زیباست شب ؛

برای چه زیباست شب ... ؟

برای که زیباست ....؟

شاملو

آدمك آخر دنياست ، بخند

آدمك آخر دنياست ، بخند                   
                 آدمك مرگ همينجاست ، بخند

آن خدايي كه بزرگش خواندي              
                 به خدا مثل تو تنهاست ، بخند

دست خطي كه تو را عاشق كرد            
                 شو‌خي ِ كاغذي ِ ماست ، بخند

فكر كن درد تو ارزشمند است              
              فكر كن گريه چه زيباست ، بخند

صبح فردا به شبت نيست كه نيست          
                 تازه انگار كه فرداست ، بخند

راستي آنچه به يادت داديم                    
             پر زدن نيست كه درجاست ، بخند

آدمك نغمه ي آغاز نخوان                    
                  به خدا آخر دنياست ، بخند...

ابیاتی از مولانا


دلا نزد کسی بنشین

 که او از دل خبر دارد

به زیر آن درختی رو

 که او گل‌های تر دارد


در این بازار عطاران

مرو هر سو چو بیکاران


به دکان کسی بنشین

 که در دکان شکر دارد


معبد دل را پاکیزه دار

 

بر معراج ستاره ، بر نیلگون آسمان هستی

بر فراز آشیان فرشتگان ، بر چگاد رنگین کمان

در قلب کتاب سبز خدا ، یک سخن نگاشته اند :

معبد دل را پاکیزه دار ، تا معبود بیاید و در آن محمل گزیند !


هوا بس ناجوانمردانه سرد است

سلامت را نميخواهند پاسخ گفت...

هوا دلگير، درها بسته،

سرها در گريبان، دستها پنهان،

نفسها ابر، دلها خسته و غمگين،

درختان اسكلتهاي بلور آجين،

زمين دلمرده، سقف آسمان كوتاه

غبار آلوده مهر و ماه،

زمستانست...

قسمتی از شعر زمستان اخوان ثالث

یک لحظه سکوت

یک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد

بغضی نفس و گلوی او را آزرد

می خواست که عشق را نمایان نکند


اشک آمد و باز آبرویش را برد...


آئینه زندگی

تو به آئينه ، نه !

آئينه ، به تو خيره شده ست...

تو اگر خنده كني ، او به تو خواهد خنديد

و اگر بغض كني ،

آه از آئينه دنيا ، كه چه ها خواهد كرد ...! 

گنجه ديروزت ،

پر شد از حسرت و اندوه و چه حيف

بسته هاي فردا ، همه اي كاش ، اي كاش

ظرف اين لحظه وليكن خاليست...

ساحت سينه

پذيراي چه كس خواهد بود ؟

غم كه از راه رسيد ،

در اين سينه بر او باز مكن...

تا خدا ، يك رگ گردن باقيست

تا خدا مانده ، به غم  وعده اين خانه مده ...   


کیوان شاهبداغی

بیزار

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟ چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تازه خشنود است 
من از شلوغی بسیار رد پا بیزار

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگر چه می‌گذریم از کنار هم آرام 
شما ز من متنفر، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم 
دل از مشاهده‌ی تلخی ریا بیزار

صدای قاری و گلدسته‌های پژمرده 
اذان مرده و دل‌های از خدا بیزار

به خانه‌ام بروم؟! خانه از سکوت پر است 
سکوت می‌کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

فاضل نظری