یک لحظه سکوت
یک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد
بغضی نفس و گلوی او را آزرد
می خواست که عشق را نمایان نکند
اشک آمد و باز آبرویش را برد...
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۶/۱۰ ساعت 12:5 توسط سياوش سالاریان
|
یک لحظه سکوت کرد و حرفش را خورد
بغضی نفس و گلوی او را آزرد
می خواست که عشق را نمایان نکند
اشک آمد و باز آبرویش را برد...