مژه بر هم زدن


گفته بودی که چرا محو تماشای منی               

               آنچنان مات که یکدم مژه برهم نزنی

مژه برهم نزدم تا که زدستم نرود              

               ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی

فریدون مشیری

گاه يك سنجاقك ، همه معني يك زندگي است


گاه يك سنجاقك
به تو دل مي بندد
و تو هر روز سحر
مي نشيني لب حوض
تا بيايد از راه
از خم پيچك نيلوفرها
روي موهاي سرت بنشيند
يا كه از قطره آب كف دستت بخورد
گاه يك سنجاقك
همه معني يك زندگي است ...



آرامگاه عشق

شب سیاه ، همانسان كه مرگ هست

قلب امید دربدرو مات من شكست

سر گشته و برهنه و بی خانمان ، چو باد

آن شب ،‌رمید قلب من ، از سینه و فتاد

زار و علیل و كور

بر روی قطعه سنگ سپیدی كه آن طرف

در بیكران دور

افتاده بود ،‌ساكت و خاموش ، روی گور

گوری كج و عبوس و تك افتاده و نزار

در سایه ی سكوت رزی ، پیر و سوگوار

بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار

بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار

گفتم كه ای تو را به خدا ،‌سایبان پیر

با من بگو ، بگو ! كه خفته در این گور مرگبار ؟

كز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشكبار

خود را در این شب تنها و تار كشت ؟

پیر خمیده پشت ؟

جانم به لب رسید ، بگو قبر كیست این ؟

یك قطره خون چكید ، به دامانم از درخت

چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست

فریاد بر كشید : كه ای مرد تیره بخت

بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست

بر سنگ سخت گور

از بیكران دور

با جوهر سرشك

دستی نوشته بود:

آرامگاه عشق

 

کارو


روزي از روزها ، شبي از شب ها

روزي از روزها ، شبي از شب ها،خواهم افتاد و خواهم مرد

 اما مي خواهم هر چه بيشتر بروم تا هرچه دورتر بيفتم

تا هرچه ديرتر بيفتم ، هر چه ديرتر و دورتر بميرم ،

 نمي خواهم حتي يگ گام يا يك لحظه

 پيش از آنكه مي توانسته ام بروم و بمانم ،

 افتاده باشم و جان داده باشم
همین ...

دکتر شریعتی

لحظه های دلتنگی


نمیدانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند

مثل آسمانی که امشب میبارد...

و اینک باران ...

بر لبه احساساتم مینشیند

و چشمانم را نوازش میدهد

تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کند ...

تعبیر جلبک

به تعبیر و تفسیر این زندگی                     

                       بیایید با هم همه شک کنیم

خطا بوده شاید تعابیر ما                           

                   نگاهی به تعبیر جلبک کنیم...! 

حسین پناهی

 

غم مخور


دور گردون

گر دو روزی بر مراد ما نرفت ،
دائما یکسان نباشد حال دوران
غم مخور...

هان!مشو نومید
چون واقف نه ای از سر غیب
باشد اندر پرده بازی های پنهان
غم مخور...

حافظ

چقدر زود دیر می شود

پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک  را در آغوش داشت ، با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.ماشین به بچه زده و فرار کرد…

پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

پیرمرد:اما من پولی ندارم . پدر  مادر این بچه رو هم نمی شناسم.

خواهش می کنم عملش کنید . من پول و تا شب براتون میارم…

پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازه گفت : این قانون بیمارستانه.باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

اما صبح روز بعد
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت!

و چقدر زود دیر می شود...

نه تو می مانی و نه اندوه


نه تو می مانی و نه اندوه؛

و نه هیچیک از مردم این آبادی...

به حباب نگران لب یک رود قسم،

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،

غصه هم می گذرد...

آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...

لحظه ها عریانند...

به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز...

کیوان شاه بداغی

شهره شهر

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن            

               منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن

وفا کنیم ، ملامت کشیم و خوش باشیم          

               که در طریقت ما کافریست رنجیدن

حافظ

راحت بخواب ای شهر

راحت بخواب ای شهر ! آن دیوانه مردست
در پیله ابریشمش پروانه مردست

در تُنگ، دیگر شور دریا غوطه‌ور نیست
آن ماهی دلتنگ، خوشبختانه مرده است

یک عمر زیر پا لگد کردند او را
اکنون که می‌گیرند روی شانه، مرده است

گنجشکها ! از شانه‌هایم برنخیزید
روزی درختی زیر این ویرانه مرده است

دیگر نخواهد شد کسی مهمان آتش
آن شمع را خاموش کن! پروانه مرده است...

فاضل نظری

یادم باشد

*یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم
حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند 

*یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند
نه آن گونه که می خواهم باشند 

*یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم ،
هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد 

*یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست،
نمی تواند با دیگران مهربان باشد

این شهر چه شهریست


یا رب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل


به کلافی بفروشیم و خریداری نیست...


فکر بهبود خود ای دل بکن از جای دگر


کاندر این شهر طبیب دل بیماری نیست...


بیا پر بزنیم

آسمان رنگ خدا گشت ، بیا پر بزنیم...

باغ خورشید پراز چلچله ها گشت ، بیا سر بزنیم...

فصل مهمان شدن پنجره ها یادت هست؟

پشت در جای غریبیست ، بیا در بزنیم...

یک نفر باز مرا در خود من می خواند!

پر پرواز نداریم که پرپر بزنیم...

باز از مزرعه ام بوی علف می شنوم !

جای پروانه چه خالیست بیا پر بزنیم...