پس از مرگ بلبل

نفس میزند موج ...

ساحل نمی گیردش دست 

پس می زند موج . 

فغانی به فریادرس میزند موج ! 

من آن رانده مانده بی شکیبم ؛ 

که راهم به فریادرس بسته ؛ 

دست فغانم شکسته ؛ 

زمین زیر پایم تهی می کند جای  

 زمان در کنارم عبث میزند موج ! 

نه در من غزل می زند بال ؛ 

نه در دل هوس می زند موج ! 

رها کن؛ رها کن؛

که این شعله خرد چندان نپاید 

یکی برق سوزنده باید ؛ 

کزین تنگنا ره گشاید 

کران تا کران خار و خس می زند موج ! 

گر این نغمه این دانه اشک ؛ 

در این خاک رویید و بالید و بشکفت  

پس از مرگ بلبل ببینید ؛ 

چه خوش بوی گل در قفس می زند موج . . .

فریدون مشیری


سکه


پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن این پول ،
آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد .این تجربه باعث شد از آن پس همواره در خیابان به زمین نگاه کند تا شاید چیزی پیدا کند.
او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25
سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد .یعنی در مجموع 13 دلار و
26 سنت .
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش
157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید

را بر فراز آسمان ها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند ندید .پرندگان در حال پرواز ،درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد ...


ابیاتی از شهریار

 

گر من از عشق غزالي غزلي ساخته ام
شيوه ي تازه اي از مبتذلي ساخته ام

گر چو چشمش به سپيدي زده ام نقش سياه
چون نگاهش غزل بي بدلي ساخته ام

شكوه در مذهب درويش حرام است ولي
با چه ياران دغا و دغلي ساخته ام

ادب از بي ادب آموز كه لقمان گويد:
از عمل سوخته عكس العملي ساخته ام

مي چرانم به غزل چشم غزالان وطن
مرتعي سبز به دامان تلي ساخته ام

شهريار از سخن خلق نيابم خللي
كه بناي سخن بي خللي ساخته ام

تکراری

زندگی تکراریست ...

خنده ها تکراری، گریه ها تکراریست

 من در این تکرارها، مانده در بهت و سکوت

 دیگران می خندند و دلم می داند که چقدر تکراریست

همه جا غرق سکوت

کوچه ها رو به غروب، همه جا تاریک است

پیش رو تاریکی پشت سر تاریکی

دل من می ترسد

ترس هم تکراریست ...



رنج

دنیا را بد ساخته اند ...

کسی را که دوست داری
تو را دوست نمی دارد

کسی که تورا دوست دارد
تو دوستش نمی داری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد
به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند

و این رنج است …

دکتر شریعتی

جبران همه نداشتن ها

آن سوی همه دلتنگی ها

خدایی هست

که داشتنش

جبران همه نداشتن هاست...


حسن ختام


ألا یا أیُّها السّاقی‌ ز می‌ پر ساز جامم را
که از جانم فرو ریزد هوای‌ ننگ و نامم را

از آن می‌ ریز در جامم که جانم را فنا سازد
برون سازد ز هستی‌ هسته‌ی‌ نیرنگ و دامم را

از آن می‌ ده که جانم را ز قید خود رها سازد
به خود گیرم زمامم را ، فرو ریزد مقامم را

از آن می‌ ده که در خلوتگه رندان بی‌حرمت
به هم کوبد سجودم را ، به هم ریزد قیامم را

نبودی‌ در حریمِ قدسِ گلرویان میخانه
که از هر روزنی‌ آیم، گلی‌ گیرد لجامم را

روم در جرگه‌ی‌ پیران از خود بی‌خبر، شاید
برون سازند از جانم به می‌ افکار خامم را

تو ای‌ پیک سبکباران دریای‌ عدم! از من
به دریادارِ آن وادی‌ رسان مدح و سلامم را

به ساغر ختم کردم این عدم اندر عدم‌نامه
به پیر صومعه برگو: ببین حُسن ختامم را


روح الله خمینی

مرگ آدمیت

از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هابیل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید
آدمیت مرد


گرچه آدم زنده بود...


از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند
آدمیت مرده بود
بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ

آدمیت برنگشت...


فریدون مشیری

دین بزرگ


ای کاش میتوانستیم
[امور غیر ضروری ] ادیان گوناگون را کنار بگذاریم

آنگاه خود را متحد میافتیم !

بهره مند از یک ایمان بزرگ ؛

ومؤمن به یک دین بزرگ ؛

و سرشار از احساس برادری ...

جبران خلیل جبران


زلف آشفته

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صُراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب، دوش به بالین من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد به آواز حزین گفت:
«ای عاشق شوریده‌ی من، خوابت هست؟»
کافر عشق بود گر نشود باده پرست

حافظ


آرزو دارم

آرزو دارم خورشید رهایت نکند

غم صدایت نکند

ظلمت شام سیاهت نکنم

و تو را از دل آنکس که دلت در تن اوست

حضرت دوست جدایت نکند...

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

 

یک قطره آبم که در اندیشه دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم


یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم


این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

 

خاموش مکن آتش افروخته ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم...


شب دشت


به دریا شکوه بردم از شب دشت

وز این عمری که تلخ تلخ بگذشت

به هر موجی که میگفتم غم خویش

سری میزد به سنگ و بازمیگشت


فریدون مشیری

تولدی دیگر

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.
مرد مسن بالبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن ! باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.
امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند ...