دلا خو کن


دلا خو کن به تنهایی                                

                               که از تن ها بلا خیزد

سعادت آن کسی دارد                              

                             که از تن ها بپرهیزد


آی آدم ها

آی آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد می سپارد جان
یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آن زمان که مست هستید
از خیال دست
یابیدن
به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید
آن زمان که تنگ می بندید
بر کمرهاتان کمربند
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان...

آی آدمها! که بر ساحل بساط دلگشا دارید
نان به سفره، جامه تان برتن
یک نفر در آب می خواند شما را
موج سنگین را به دست خسته می کوبد
باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان، بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا
آی آدمها!
او ز راه مرگ، این کهنه جهان را باز می پاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام، در کار تماشایید!

موج می کوبد به روی ساحل خاموش
پخش می گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش
می رود نعره زنان؛ وین بانگ باز از دور می آید:
"آی آدمها!"
و صدای باد هر دم دلگزاتر...
در صدای باد بانگ او رهاتر...
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
"آی آدمها!"... 

نیما یوشیج

امروز میسوزم

خوشبختي را ديروز به حراج گذاشتند

حيف من زاده ي امروزم...

خدايا جهنمت فرداست ؛

پس چرا امروز میسوزم...؟



کودکی ها

کودکی ها آسمانی داشتم.......آسمان بی کرانی داشتم

خانه ای در سرزمین آفتاب.......دوستان مهربانی داشتم

هر شب از خانه به بام کهکشان.......از ستاره نردبانی داشتم

زیر سقف ساده و سبز بهار.......گرم و روشن آشیانی داشتم

در دلم وقتی که باران می گرفت.......گنبد رنگین کمانی داشتم

کوچه تا پر می شد از آهنگ کوچ.......از پرستو کاروانی داشتم

کودکی ها چون کبوتر پر زدند.......کاش از آنها نشانی داشتم



دلم پرواز میخواهد

ازاین تکرارساعتها ؛

ازاین بیهوده بودنها ؛

ازاین بی تاب ماندنها ؛

ازاین تردیدها، نیرنگها ؛

شکها، خیانت ها ؛

ازاین رنگین کمان سرد آدم ها ؛

وازاین مرگ باورها ورویاها پریشانم
دلم پرواز میخواهد ...

داستان نجات عشق

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند:شادی٬غم٬غرور٬عشق و....
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایش هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند
٬ چون عاشق جزیره بود.

زمانی که تنها دقایقی تا غرق شدن کامل جزیره مانده بود،عشق تصمیم گرفت که از دیگران برای نجات خودش کمک بگیرد.

توانگری با قایقی مجلل و باشکوه از نزدیکی او میگذشت.عشق فریاد زد:"توانگری،میتوانی مرا با خودت ببری؟"
توانگری جواب داد:"نه نمیتوانم،قایق من بر از اموال و سکه های طلا و جواهرات رنگارنگ است و جایی برای تو در آن وجود ندارد."و گذشت و رفت.

عشق به سراغ غرور رفت و از او خواست تا در قایقش جایی به او بدهد.
غرور باسخ داد :"من نمی توانم به تو کمک کنم. تو سرا پا خیس شده ای و خیس شدن تو ممکن است قایق مرا خراب کند."

غم همان نزدیکی بود. پس عشق رو به او کرد و گفت :"آیا تو می توانی به من کمک کنی و مرا با خودت ببری؟"
غم به تندی باسخ داد:"آه،عشق من! آنچنان غمگینم که نیاز دارم با خودم تنها باشم." سپس قطره اشکی را که از چشمانش سرازیر شده بود پاک کرد و رفت.

شادی هم از کنار عشق گذشت. او چنان غرق شادمانی بود که حتی او را ندید و نفهمید که عشق صدایش میکند.

آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت : بیا من تو را خواهم برد سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر به گردنش حق دارد! عشق آنقدر خوشحال بود که حتی فراموش کرد نام پیر مرد را بپرسد !

عشق نزد علم که مشغول مسئله ای روی شنهای ساحل بود رفت و از او پرسید:آن پیرمرد که بود؟علم پاسخ داد: زمان

عشق با تعجب گفت: اما او چرا به من کمک کرد؟ علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است...


سرنوشت

بگذار راه سرنوشت هر کجا که میخواهد برود

راه ما جداست...

و بگذار ابر سرنوشت هر چه میخواهد ببارد!

چتر ما خداست...

دکتر علی شریعتی

غمی غمناک

شب سردی است، و من افسرده

راه دوری است، و پایی خسته

تیرگی هست و چراغی مرده...

  می کنم، تنها، از جاده عبور

دور ماندند زمن آدم ها

سایه ای از سر دیوار گذشت

غمی افزود مرا بر غم ها...

  فکر تاریکی و این ویرانی

بی خبر آمد تا با دل من

قصه ها ساز کند پنهانی...

  نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر، سحر نزدیک است...

هر دم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است...!

 خنده ای کو که به دل انگیزم؟

قطره ای کو که به دریا ریزم؟

صخره ای کو که بدان آویزم...؟

  مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من، لیک، غمی غمناک است...

سهراب سپهری

 

جرم با وفایی


من به جرم با وفایی
این چنین تنها شدم


چون ندارم همدمی
بازیچه دل ها شدم ...

به آسمان بیاندیش

اگر کسي را نداشتي که به او بيانديشي ،

به آسمان بيانديش !

چون در آسمان کسي هست که به تو مي انديشد...




باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی
روز و شب تنهاست ؛
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ؛ سرودش باد
جامـه اش شولای عریـانیست
ور جز اینش جامه ای باید؛
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد

گو بروید یا نروید ؛ هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان ؛
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گویدکه زیبا نیست ؟!
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید

باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصل ها پاییز...

اخوان ثالث


کاش میشد

کاش می شد که کسی می آمد

این دل خسته ی ما را می برد

چشم ما را می شست

راز لبخند به لب می آموخت

کاش می شد دل دیوار پر از پنجره بود

و قفس ها همه خالی بودند

آسمان آبی بود

و کمی مهربان تر بودیم...

کاش می شد دشنام، جای خود را به سلامی می داد

گل لبخند به مهمانی لب می بردیم

بذر امید به دشت دل هم

کسی از جنس محبت غزلی را می خواند

و به یلدای زمستانی و تنهائی هم

یک بغل عاطفه گرم به مهمانی دل می بردیم

 
کیوان شاهبداغی

دوستی

 من گمان می کردم

 که دوستی همچو سروی سرسبز چهار فصلش همه بیراستگی است

من چه میدانستم هیبت باد زمستانی هست...

من چه می دانستم سبزه می بژمرد از بی آبی ...

سبزه یخ می زند از سردی دی ...

من چه می دانستم دل هر کس دل نیست...

قلبها صیقلی از آهن و سنگ...

قلبها بی خبر از عاطفه اند...

حمید مصدق

زندگی

زندگــي ، آرام اســت

مثل آرامش يك خواب بلند

زندگـــي ، شيريـــن است

مثل شيريني يك روز قشنگ

زندگـــي ، رويايـــي است

مثل رويـاي يكي كودك ناز

 زندگـــي ، زيبايـــي است

مثل زيبايي يك غنچه ي باز

زندگي  تك تك اين ساعت هاست

زندگي چرخش اين عقربه هاست

زندگــي راز دل مــادرم است

زندگي پينه ي دست پدر است

زندگي مثل زمان در گذر است ...

دوره ارزانی

چه کسی میگوید که گرانی اینجاست؟

دوره ارزانی است...

چه شرافت ارزان!

تن عریان ارزان !

و دروغ از همه چیز ارزانتر !

آبرو قیمت یک تکه نان !

و چه تخفیف بزرگی خورده است

قیمت هر انسان...

دکتر شریعتی

بی تو مهتاب شبی

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذز کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت باد گران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم . نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق؟ ندانم . نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیم

نگسستم ،نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

بی تو اما

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...

فریدون مشیری

خانه دوست کجاست

خانه دوست كجاست...؟
در فلق بود كه پرسيد سوار
آسمان مكثي كرد...
رهگذر شاخه نوري كه به لب داشت به تاريكي شن‌ها بخشيد
و به انگشت نشان داد سپيداري و گفت:
"نرسيده به درخت،
كوچه باغي است كه از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه پرهاي صداقت آبي است
مي‌روي تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ، سر به در مي‌آرد،
پس به سمت گل تنهايي مي‌پيچي،
دو قدم مانده به گل،
پاي فواره جاويد اساطير زمين مي‌ماني
و تو را ترسي شفاف فرا مي‌گيرد.
در صميميت سيال فضا، خش‌خشي مي‌شنوي
كودكي مي‌بيني
رفته از كاج بلندي بالا، جوجه بردارد از لانه نور
و از او مي‌پرسي :
خانه دوست كجاست..."

سهراب سپهری

مترو

مترو ایستاد...
سوار شد.
عجله ای برای نشستن نداشت چون صندلی خالی زیاد بود.سر فرصت یه چند قدمی توی واگن قدم زد و یه جا انتخاب کرد و نشست.یه زن میان سال و یه دختر جوان نشسته بودند که . . .
وای ! باور کردنی نبود!یعنی خودش بود؟خاطرات صاعقه وار به مغز پسر برخورد می کرد.طوفانی توی ذهنش به پا شد.خود خودش بود.همونی که ادعا میکرد"من بدون تو می میرم"الان روبروش نشسته بود و اینطوری نگاهش می کرد؟توی دلش تبسمی به قصد انکار زد و فکر کرد"می بینم که هنوز زنده ای،پس دروغ می گفتی،همه ی شما دختر ها همین هستید..."
دو سال گذشته بود یا نه شاید هم بیش تر،یادش نمی اومد،اصلا براش مهم نبود.آرایش ولباسش نسبت به اون زمانها یه پرده ساده تر شده بود و البته به انضمام چهره اش که حقیقتا می خورد بیش تر از این ها شکسته شده باشد.
چند بار سعی کرد نگاهش را بدزدد،چند بار سعی کرد زیر چشمی و دزدکی نگاهش کنه،اما گریزی نبود انگار دختر فقط زل زده بود بهش،سرد سرد،اینقدر سرد که صد افسوس از چشمانش پرتاب می شد.کاش دهن باز می کرد و یه بد و بیراهی می گفت،اما اینقدر مرده و سنگین نگاهش نمی کرد.
ظاهرا مقصد رسیدنی نبود.تصمیم گرفت یه ایستگاه زودتر پیاده بشه.و فوقش چند دقیقه پیاده روی کنه ولی در عوض زود تر از زیر بار این نگاه سرد فرار کنه.
همین که خواست از جاش بلند بشه تصمیم گرفت برای اخرین بار و بی بهانه مثل خود دختر مستقیم بهش زل بزنه .
زن میانسال همراهش لبخند تلخی زد و گفت:زیاد خودت رو خسته نکن 4 ساله نابینا شده از بس گریه کرده!!
پیاده شد.
مترو رفت . . . . . .