من گمان می کردم

 که دوستی همچو سروی سرسبز چهار فصلش همه بیراستگی است

من چه میدانستم هیبت باد زمستانی هست...

من چه می دانستم سبزه می بژمرد از بی آبی ...

سبزه یخ می زند از سردی دی ...

من چه می دانستم دل هر کس دل نیست...

قلبها صیقلی از آهن و سنگ...

قلبها بی خبر از عاطفه اند...

حمید مصدق