نمی دانم چه می خواهم خدایا


به دنبال چه می گردم شب و روز


چه می جوید نگاه خسته من


چرا افسرده است این قلب پرسوز...


***

ز جمع آشنایان می گریزم


به کنجی می خزم آرام و خاموش


نگاهم غوطه ور در تیرگی ها


به بیمار دل خود می دهم گوش...


***

گریزانم از این مردم که با من


بظاهر همدم و یکرنگ هستند


ولی در باطن از فرط حقارت


به دامانم دوصد پیرایه بستند...


***

از این مردم، که تا شعرم شنیدند


برویم چون گلی خوشبو شکفتند


ولی آن دم که در خلوت نشستند


مرا دیوانه ای بدنام گفتند...


***

دل من ! ای دل دیوانه من !


که می سوزی ازین بیگانگی ها


مکن دیگر ز دست غیر فریاد


خدارا، بس کن این دیوانگی ها...



فروغ فرخزاد