ای بینوا که فقر تو تنها گناه توست
در گوشه ای بمیر که این راه ، راه توست

این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه توست

در کوچه های یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو، تنها پناه توست

باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست

اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست


در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه توست ...

فریدون مشیری