دلم میخواست
دلم مي خواست؛ دنيا رنگ ديگر بود
خدا با بنده هايش مهربان تر بود
از اين بيچاره مردم ياد مي فرمود!
دلم مي خواست زنجيري گران، از بارگاه خويش مي آويخت
كه مظلومان، خدا را پاي آن زنجير
ز درد خويشتن آگاه مي كردند
چه شيرين است وقتي بي گناهي داد خود را از خداي خويش مي گيرد
چه شيرين است اما من،
دلم مي خواست؛ اهل زور و زر، ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمي بستند و زنجير خدا را برنمي چيدند
دلم مي خواست دنيا خانه مهر و محبت بود
دلم مي خواست مردم، در همه احوال با هم آشتي بودند
طمع در مال يكديگر نمي كردند
كمر بر قتل يكديگر نمي بستند
مراد خويش را در نامرادي هاي يكديگر نمي جستند،
ازين خون ريختن ها، فتنه ها، پرهيز مي كردند
چو كفتاران خون آشام، كمتر چنگ و دندان تيز مي كردند...
قسمت هایی از شعر((درون معبد هستی))
فریدون مشیری
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۴/۱۵ ساعت 22:51 توسط سياوش سالاریان
|