داستان کشتی خدا و پهلوان
نوبتت آخر رسيد...
معرکه کشتی تو با خداست
اين طرف گود منم يک تنه،
آن طرف گود خدا با همه
زور خدا از همه کس بيشتر
زور من از مورچه هم کمتر است
آخرش او می برد
او که خودش داور است
بازوی من را گرفت ، برد هوا، زد زمين
خرد شدم اين چنين...
آخر بازی ولی،
گفت: بيا ...
جايزه بازی و بازندگی ، يک دل محکم تر است
يک زره آهنی
پاشو تنت کن ولی،
باز نبينم که زود
زير غمم بشکنی ...
عرفان نظر آهاری
معرکه کشتی تو با خداست
اين طرف گود منم يک تنه،
آن طرف گود خدا با همه
زور خدا از همه کس بيشتر
زور من از مورچه هم کمتر است
آخرش او می برد
او که خودش داور است
بازوی من را گرفت ، برد هوا، زد زمين
خرد شدم اين چنين...
آخر بازی ولی،
گفت: بيا ...
جايزه بازی و بازندگی ، يک دل محکم تر است
يک زره آهنی
پاشو تنت کن ولی،
باز نبينم که زود
زير غمم بشکنی ...
عرفان نظر آهاری

+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۴/۰۹ ساعت 21:49 توسط سياوش سالاریان
|