قیافه خدا
یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرارمی کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد …
خم شد روی سرش وگفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی!
به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم میره ...!
+ نوشته شده در ۱۳۹۱/۰۳/۱۳ ساعت 18:20 توسط سياوش سالاریان
|