جوانی
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم...
شهریار
از زندگانیم گله دارد جوانیم
شرمنده جوانی از این زندگانیم...
شهریار
چه کنم تا که ببینم لب خندانش را ؟
آن مه گم شده در زلف پریشانش را
بکش ای باد ، ز روی مه من طره او
تا به قلبم بزند ناوک مژگانش را
سیاوش سالاریان
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود...
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم...
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو...
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود...
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود ...
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او ...
سایه
همچو فرهاد بود کوه کنی پيشه ی ما
کوه ما سینه ما ناخن ما تیشه ما
شور شیرین زبس آراست ره جلوه گری
همه فرهاد تراود زرگ و ریشه ما
بهر یک جرعه می منت ساقی نکشم
اشک ما باده ما دیده ما شیشه ما
عشق شیریست قوی پنجه و می گوید فاش
هر که از جان گذرد بگذرد از بیشه ما...
ادیب نیشابوری