خسته ام از این کویر


شعر زیر اثر قیصر امین پور و خطاب به دکتر شریعتی است :


خسته ام از این کویر ، این کویر کور و پیر

این هُبوط بی دلیل ، این سقوط ناگزیر


آسمان بی هدف ، بادهای بی طرف

ابر های سر به راه ، بید های سربه زیر


ای نظاره ی شگفت ! ای نگاه ناگهان !

ای هماره در نظر ! ای هنوز بی نظیر !


آیه آیه ایت صریح ، سوره سوره ات فصیح

مثل خطی از هبوط ، مثل سطری از کویر


مثل شعر، ناگهان ! مثل گریه ، بی امان !

مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر


ای مسافر غریب ، در دیار خویشتن

با تو آشنا شدم ، با تو در همین مسیر 


از کویر سوت و کور تا مرا صدا زدی

دیدمت ولی چه دور ! دیدمت ولی چه دیر !


این تویی در آن طرف ، پشت میله ها رها

این منم در این طرف ، پشت میله ها اسیر


دست خسته ی مرا مثل کودکی بگیر

با خودت مرا ببر ، خسته ام از این کویر...



سال نو مبارک


ای دریغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسیم ؛

ای دریغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب ؛

ای دریغ از «ما» اگر کامی نگیریم از بهار...

***

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ ،

هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ ...

فریدون مشیری

سال نو مبارک

خدا هست


غصه اگر هست،بگو تا باشد!

معنی خوشبختی،بودن اندوه است ...

این همه غصه و غم،این همه شادی و شور،

چه بخواهی و چه نه، میوه یک باغند

همه را با هم و با عشق بچین...

ولی از یاد مبر

پشت هر کوه بلند، 

سبزه زاری است پر از یاد خدا

و در آن باغ کسی می خواند:

که خدا هست!

دگر غصه چرا ...؟

خطا کردم


به یار بی وفا عمری وفا کردم ؛ ندانستم!                 

                     به امید وفا بر خود جفا کردم ؛ ندانستم!

دل آزاری که هرگز دیده بر مردم نیندازد،                

                   بسان مردمش در دیده جا کردم ، ندانستم!

اگر گفتم که داند یار من آئین دلجویی ،                   

                  معاذالله! غلط کردم! خطا کردم! ندانستم...

هلالی جغتایی

سیزده خط برای زندگی

یک

دوستت دارم !

نه به خاطر شخصیت تو ؛

بلکه بخاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا میکنم...

دو

هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد

و کسی که چنین ارزشی دارد ،

باعث اشک ریختن تو نمی شود ...

سه

اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوست ندارد،

به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد...

چهار

دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ،

ولی قلب تو را لمس کند.

پنج

بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی

و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید...

شش

هرگز لبخند را ترک نکن !

حتی وقتی ناراحتی

چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود...

هفت

تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی،

ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی...

هشت

هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند، نگذران...

نه

شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را.

به این ترتیب وقتی او را یافتی ، بهتر می‌توانی شکر گزار باشی...

ده

به چیزی که گذشت غم نخور.

به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن...

یازده

همیشه افرادی هستند که تو را می‌آزارند

با این حال همواره به دیگران اعتماد کن

و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده، دوباره اعتماد نکنی...

دوازده

خود را به فرد بهتری تبدیل کن

و مطمئن باش که خود را می‌شناسی

قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.

سیزده

زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار.

بهترین چیزها در زمانی اتفاق می‌افتد که انتظارش را نداری...

سیزده خط برای زندگی - گابریل گارسیا مارکز

عشق


هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق

هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق


قایقی در طلب موج به دریا زد و رفت

باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق


عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد ، شاید عشق


شمع روشن شد و پروانه به آتش پیوست

می توان سوخت اگر امر بفرماید عشق


پیله رنج من ابریشم پیراهن شد

شمع حق داشت، به پروانه نمی آید عشق...


فاضل نظری

پیش بیا


پیش بیا‌ ! پیش بیا‌ ! پیش‌تر !            


                  تا که بگویم غم دل بیش‌تر

دوست‌ترت دارم از هر‌چه دوست        

            ای تو به من از خود من خویش‌تر

دوست‌تر از آن که بگویم چقدر           

                   بیش‌تر از بیش‌تر از بیش‌تر...

قیصر امین پور


فقیر


ای بینوا که فقر تو تنها گناه توست
در گوشه ای بمیر که این راه ، راه توست

این گونه گداخته جز داغ ننگ نیست
وین رخت پاره دشمن حال تباه توست

در کوچه های یخ زده بیمار و دربدر
جان میدهی و مرگ تو، تنها پناه توست

باور مکن که در دلشان میکند اثر
این قصه های تلخ که در اشک و آه توست

اینجا لباس فاخر و پول کلان بیار
تا بنگری که چشم همه عذرخواه توست


در حیرتم که از چه نگیرد درین بنا
این شعله های خشم که در هر نگاه توست ...

فریدون مشیری
 

درویشی و خرسندی


در این بازار اگر سودیست ،

با درویش خرسند است

خدایا منعمم گردان

به درویشی و خرسندی ... 

حافظ

ببار ای ابر بهار


ببار ای بارون ، ببار !

با دلم گریه كن ، خون ببار


در شبای تیره چون زلف یار


بهر لیلی چو مجنون ببار...


***

دلا خون شو و خون ببار !


بر كوه و دشت و هامون ببار

به سرخی لبای سرخ یار

به یاد عاشقای این دیار


به داغ عاشقای بی مزار ...


***

ببار ای ابر بهار !

با دلم به هوای زلف یار


داد و بیداد از این روزگار


ماهُ دادن به شبهای تار...


***

ببار ای بارون ببار

با دلم گریه كن ، خون ببار ...

محمد علی معلم

زبان دیگر

سه روز پس از تولدم,در گهواره حریرم خوابیده بودم و به دنیای عجیب و تازه دور و برم می نگریستم.

مادرم به دایه ام گفت:"امروز حال فرزندم چطور است؟"

دایه ام گفت:"خوب است بانوی من ! سه بار شیرش داده ام.تا کنون طفلی به این خوبی و شادی ندیده ام."

من سخنانش را شنیدم و با غضب فریاد زدم:"دروغ می گوید,دروغ می گوید! مادر,بسترم زبر است و شیرم در کامم تلخ است و بوی پستان در مشامم ناخوش است و سخت بیچاره شده ام."

ولی مادرم و دایه نفهمیدند چه می گویم. زیرا به زبان دنیایی حرف می زدم که از آن آمده بودم.

روز بیست و یکم تولدم ، روزی که می خواستند مرا نامگذاری کنند ، کشیش به مادرم گفت:"بانوی من تبریک می گویم که فرزندت مسیحی متولد شده است."

با حیرت به کشیش گفتم:"اگر این طور هست که می گویی ، پس مادرت که در آسمان است باید خیلی بدبخت باشد چون تو مسیحی متولد نشده بودی."
ولی کشیش هم زبان مرا نفهمید....

و بعد از هفت ماه ، پیشگویی به من نگریست و به مادرم گفت:"پسرت رهبری حکیم و دانا خواهد شد و مردم از او اطاعت خواهند کرد."

با بلندترین صدایی که می توانستم فریاد زدم:"این پیشگویی دروغ است ! من خودم می دانم و یقین دارم که موسیقی خواهم آموخت و چیزی غیر از موسیقی دان نخواهم شد."

و از این که حرفم را نمی فهمیدند در هراس بودم...

اکنون سی و سه سال از آن سال می گذرد و مادرم و دایه و کشیش مرده اند.خدایشان رحمت کند.
ولی پیشگو هنوز زنده است.
دیروز او را جلوی کلیسا دیدم و با هم صحبت کردیم. فهمید که من موسیقی دان شده ام,به من گفت:"همیشه می دانستم که تو موسیقی دان بزرگی خواهی شد.هنگامی که بچه بودی به مادرت گفته بودم."

حرفش را تصدیق کردم ، چون خودم هم زبان جهانی را که از آن آمده بودم فراموش کرده بودم...

برگرفته از کتاب پیامبر و دیوانه - جبران خلیل جبران