درد عشق
گفتمش آغاز درد عشق چيست ؟
گفت آغازش سراسر بندگيست
گفتمش پايان آن را هم بگو
گفت پايانش همه شرمندگيست
گفتمش درمان دردم را بگو
گفت درماني ندارد بي دواست
گفتمش يك اندكي تسكين آن
گفت تسكينش همه سوز و فناست

دقیقا در عید مبعث سال 1390 بود که یا علی گفتیم و عشق آغاز شد.
یعنی یک سال قمری از شروع کار وبلاگ باران عشق میگدره و خدا رو شکر که تا به امروز به اهدافمون رسیدیم .
ضمن تبریک عید مبعث جمله ای زیبا را میخوانیم از دکتر علی شریعتی :
زلال که باشی ؛
سنگهای کف رودخانه ات را می بینند
بر می دارند
و نشانه می روند
درست به سوی خودت ...
آن روز که سقف خانه هاچوبی بود ؛
گفتار و عمل در همه جا خوبی بود...
امروز بنای خانه ها سنگ شده؛
دل هاهمه با بنا هماهنگ شده...
رسم زندگی اینست...
یک روز کسی را دوست داری و روز بعد تنهایی
به همین سادگی...
او رفته است و همه چیز تمام شده است
مثل یک میهمانی که به آخر میرسد
وتو به حال خود رها می شوی
چرا غمگینی؟
این رسم زندگیست !
راندم چو از مهرت سخن ، گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من ، جانا چه می خواهی؟ بگو
گیرم نمی گیری دگر ، ز آشفته ی عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر ، با من سخن گاهی بگو
غمخوار دل ای مه نه ای ، از درد من آگه نه ای
ولله نه ای ، بالله نه ای ، از دردم آگاهی؟ بگو
در خلوت من سر زده ، یک ره درآ ، ساغر زده
آخر نگویی سر زده ، از من چه کوتاهی؟ بگو
مهرداد اوستا
مـادرم مـیـگویـد دعــا!
و من خوب میدانم
که زیباترین تعریف خدا را
فقط میتوان از زبان گل ها شنید...
حسین پناهی
یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرارمی کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد …
خم شد روی سرش وگفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی!
به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم میره ...!
دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک، چک چک...چکار با پنجره داشت؟
قیصر امین پور
دلا دیشب چه می کردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای دل تو هم گشتی رقیب من
خیال خود به شبگردی ، به زلفش دیدم و گفتم
رقیب من چه می خواهی تو از جان حبیب من
نهیبی می زدم با دل که زلفت را نلرزاند
ندانستم که زلفت هم ، بلرزد با نهیب من
خوشم من با تب عشقت ، طبیب آمد جوابش کن
حبیبم ، چشم بیمار تو بس باشد طبیب من
در آن زلف چلیپایی که دلها خود صلیب اوست
نوازد مریم عذرا به لالایی صلیب من
غروبی زاید از زلفت که دل باشد غریب آنجا
حبیبم با غروبت گو نیاز دارد غریب من
عجب دارم که زلفت را پریشان می کنم از دور
به آه خود که آه از این دل و آه عجیب من
نصیب از ظلمت هجران به جز حسرت نخواهد بود
حساب روشنی دارد دل حسرت نصیب من
من از صبر و شکیبم شهریارا شهره ی آفاق
همه آفاق هم حیران از این صبر وشکیب من...
شهریار
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی
و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.
آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی...
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
که دست کم یکی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد....
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،
نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا که زیاده به خودت غرّه نشوی...