آدم ها ترسناک ترند


 
وقتی احساس ها رنگ می بازند ؛
 وقتی دیدار ها زیر پای هر حادثه ای له میشوند بی آنکه جاودانگی رو لمس کنند؛
وقتی دوستت دارم هایت رو با مداد سفید می نویسی که دیده نشوند ؛
وقتی اشکهایت زیر پلکهات پنهان می ماند ؛
وقتی برای گفتن <این من هستم> هزاران نقاب داری ؛
دیگر برای ترساندن پرنده ها نیازی به مترسک نیست !
آدم ها ترسناک ترند ...

با من بمان

 
با من بمان این روز ها...
 
با من که تنها مانده ام

تقدیر خود را خط به خط

در چشمهایت خوانده ام

این روزها با من بمان

این روزها عاشق ترم

این روزها یاد تو را

با خود به رویا میبرم...


من توام و تو از من

گفتم خدایا از همه دلگیرم
گفت حتی از من...؟

 گفتم خدایا دلم را ربوده اند
گفت بیشتر از من...؟

گفتم تنهایم گذاشتند، تنها ماندم
گفت تنها تر از من؟

گفتم خدایا تو چقدر دوری؟
گفت تو یا من؟

 گفتم خدایا عاشقم گفت
عاشق تر ازمن؟

 گفتم خدایا چرا انقدر میگویی من؟
گفت چون من توام و تو از من


سوتک

نميدانم پس از مرگم چه خواهد شد...

نميخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت

ولي بسيار مشتاقم که از خاک گلويم سوتکي سازد؛ گلويم سوتکي باشد به دست طفلکي گستاخ و بازيگوش

و او يکريز و پي در پي دم گرم خودش را در گلويم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را هر دم آشفته تر سازد

بدين سان بشکند دائم سکوت مرگبارم را ...

دکتر علی شریعتی


ره توشه

من اينجا بس دلم تنگ است

و هر سازی كه مي بينم بد آهنگ است

بيا ره توشه برداريم

قدم در راه بي برگشت بگذاريم

ببينيم آسمان هركجا آيا همين رنگ است ...

اخوان ثالث

کاش میشد

کاش می شد قلب ها آباد بود

کینه غم ها به دست باد بود

کاش می شد دل فراموشی نداشت

نم نم باران هم آغوشی نداشت

کاش می شد کاش های زندگی

گم شوند پشت نقاب زندگی

کاش می شد کاش ها مهمان شوند

در میان غصه ها پنهان شوند

کاش می شد آسمان غمگین نبود

رد و پای مرگ و کین رنگین نبود

کاش می شد روی خط زندگی

با تو باشم تا نهایت سادگی ...



رفیق نیمه راه

سايه ام امشب ز تنهايي مرا همراه نيست

گر در اين خلوت بميرم، هيچ کس آگاه نيست

من در اين دنيا به جز سايه ندارم همدمي

این رفيق نيمه راهم گاه هست و گاه نيست...

 

هفت پند مولانا

در بخشیدن خطای دیگران مانند شب  باش 

در فروتنی مانند زمین باش

در مهر و دوستی مانند خورشید باش

هنگام خشم و غضب مانند کوه باش

در سخاوت و کمک به دیگران مانند رود باش

در هماهنگی و کنار آمدن با دیگران مانند دریا باش

خودت باش ! همانگونه که مینمایی...

ما ز یاران چشم یاری داشتیم


هیچ کس اشکی برای ما نریخت

هر که با ما بود از ما می گریخت

 
چند روزی است که حالم دیدنیست

حال من از این و آن پرسیدنیست

 
گاه بر روی زمین زل می زنم

گاه بر حافظ تفأل می زنم

 
حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

 
*ما ز یاران چشم یاری داشتیم*

*خود غلط بود آنچه می پنداشتیم*

اگر تنهاترین تنها شوم ، باز هم خدا هست

اگر تنهاترین تنها شوم ؛

باز هم خدا هست ...

و او جایگذین همه نداشته های من است

نفرین و آفرین ها بی ثمر است

اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند ،

و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد

او مهربان و جاویدان آسیب ناپذیر من خواهد بود...

 ای پناه گاه ابدی!
تو می توانی جانشین همه ی بی پناهی ها شوی
...

دکتر علی شریعتی



صبر کن

صبر کن عشق تو تفسیر شود ؛بعد برو
یا دل از ماندن تو سیر شود؛ بعد برو

خواب دیدی که دل دست به دامان تو شد
تو بمان خواب تو تعبیر شود ؛ بعد برو

لحظه ای باد تو را خواند که با او بروی
تو بمان تا به یقین دیر شود ؛ بعد برو

صبر کن عشق زمینگیر شود  ؛ بعد برو
یا دل از دیده ی تو سیر شود  ؛ بعد برو

تو اگر کوچ کنی بغض خدا می شکند 
تو بمان گریه به زنجیر شود ؛ بعد برو


ابیاتی از حافظ

مرا میبینی و هردم زیادت میکنی دردم

تو را میبینم و میلم زیادت میشود هردم

ز سامانم نمیپرسی،نمیدانم چه سر داری

به درمانم نمیکوشی،نمیبینی مگر دردم

 

بره و عقاب ها

روزی، بر فراز چراگاهی بزرگ ، گوسفندی با بره اش در حال چرا کردن بودند. عقابی بالای سر این دو چرخ می زد و با چشمانی پر از گرسنگی گوسفند وبره اش را بر انداز می کرد و می خواست به پایین بیاید و شکارش را بگیرد. اما در همین حین عقاب دیگری در آسمان پدیدار شد و بر بالای سر گوسفند و بره به پرواز در آمد . هنگامی که ای دو رقیب همدیگر را دیدند با فریاد های خشم آلود جنگی تمام عیار را آغاز کردند .
گوسفند نگاهی به بالای سر خود انداخت و شگفت زده شد. سپس به بره ی خود رو کرد و گفت : " چه شگفت کودک من! این دو پرنده شکوهمند با هم نبرد می کنند تا از مقدار بیشتری از آسمان بهره مند شوند ! آیا وسعت این فضای بیکرانه برای هر دوی اینها کافی نیست؟ بره ی کوچک من! ای کاش هر چه زود تر بین برادران بالدارت صلح و دوستی بر قرار باشد!"
و بره در حالی که معصومانه به آن دو عقاب می نگریست این آرزو را در قلب کوچک خود تکرار کرد!

آموختم

عشق را از انعکاس مهتاب در حوض مادر بزرگ آموختم

من ایثار را از قلب خورشید در آسمان صحرا آموختم

من زندگی را از امواج طوفانی شب دریا آموختم

من محبت را از قطره های باران بر علفزار آموختم

من صداقت را از یک رنگی ابر های سفید آموختم

من وفا را از کبوتران بر شاخه های خشکیده آموختم

من گذشت زمان را از چشم های منتظر آموختم

من عطش را از چکاوک های خانه همسایه آموختم

من ایمان را از کودکان معصوم آموختم

و من آموختم هر چه را که می خواهم فقط از معبود یکتا بخواهم...

عید فطر مبارک

خداحافظ ای ماه غفران و رحمت  
                  
                    خداحافظ ای ماه عشق و عبادت

خداحافظ ای ماه نزدیکی بر آرزوها        
           
                    خداحافظ ای ماه مهمانی حق تعالی

خداحافظ ای دوریت سخت و جانکاه                   

                    خداحافظ ای بهترین ماه الله         

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم

 نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد
بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم

 بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی
تمام آخرت خویش را تباه کنیم

 به شور و شادی و شوق و شراره تن بدهیم
و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم

 و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم
و خنده، ...به فرهنگ مرده خواه کنیم

 گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا
که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم

 بیا بساط قرار و گل و محبت را
دوباره دست به هم داده، روبراه کنیم

 اگربه خاطر هم عاشقانه بر خیزیم
نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم

 برای سرخوشی لحظه هات هم که شده
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم

 فرامز عرب عامری

آسمان در توست

فرقی نمی کند

گودال آب کوچکی باشی

 یا دریایی بی کران

زلال که باشی 

آسمان درتوست ...

گذرگاه زمان

 درگذرگاه زمان

خیمه شب بازی دهر

باهمه تلخی شیرینی خود می گذرد

عشق ها می میرند

رنگها رنگ دگر می گیرند

و فقط خاطره هاست

که چه شیرین و چه تلخ

دست نخورده بجا می مانند...

فرصت بس کوتاه

زندگی فرصت بس کوتاهیست

تا بدانیم که مرگ ؛ آخرین نقطه پرواز پرستو ها نیست

مرگ هم حادثه است ؛ مثل افتادن برگ ...

 که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک ،

نفس سبز بهاری جاریست...

هنگام دلتنگی

هنگام دلتنگی

 یه وقت نگی ای خدا ؛ من یه مشکل بزرگ دارم

بگو ای مشکل ؛من یه خدای بزرگ دارم...

در حضور خارها هم ميشود يک ياس بود

در حضور خارها هم ميشود يک ياس بود

در هياهوي مترسکها پر از احساس بود

ميشود حتي براي ديدن پروانه ها،

شيشه هاي مات يک متروکه را الماس بود

دست در دست پرنده، بال در بال نسیم،

ساقه هاي هرز اين بيشه ها را داس بود

کاش ميشد حرفي از "کاش ميشد" هم نبود،

هر چه بود احساس بود و عشق و ياس بود...

هدیه کریسمس

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به آرامی از پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟”
با بغض گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد.”
پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟”
پسرک جواب داد: “خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”
پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. “
بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت: “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.”
پسر سرش را پایین انداخت و ...

ادامه نوشته

سختی های زندگی

اگر قلوه سنگ های ته جوی نبود ،
ترنّم زیبای آب را چگونه می شنیدیم...؟
 
و اگر سختیها ی زندگی نبود ،
 چگونه خوبیهای آنرا حس می کردیم ...؟
 
دکتر علی شریعتی