هر که خوبی کرد زجرش میدهند...هر که زشتی کرد اجرش میدهند
بی وفایی کن ، وفایت میکنند
با وفا باشی ، جفایت میکنند
مهربانی گرچه آئین خوش است
مهربان باشی رهایت میکنند...
بی وفایی کن ، وفایت میکنند
با وفا باشی ، جفایت میکنند
مهربانی گرچه آئین خوش است
مهربان باشی رهایت میکنند...
-بابا ! يك سوال از شما بپرسم؟
-بله حتماً. چه سوالی؟
-بابا شما براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
-مرد با عصبانيت پاسخ داد : اين به تو ربطي نداره. چرا چنين سوالي مي پرسي؟
-فقط مي خواهم بدانم. بگوييد براي هر ساعت كار چقدر پول مي گيريد؟
-اگر بايد بداني مي گويم. 20 دلار!
پسر كوچك در حالي كه سرش پايين بود، آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : مي شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهيد؟
مرد بيشتر عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سوال فقط اين بود كه پولي براي خريد اسباب بازي از من بگيري، سريع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز كار مي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه اي وقت ندارم
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست
مرد نشست و باز هم عصباني تر شد
بعد از حدود يك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي خشن رفتار كرده است شايد واقعا او به 10 دلار براي خريد چيزي نياز داشته است. بخصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد
-خواب هستي پسرم؟
-نه پدر بيدارم
-من فكر كردم که با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين هم 10 دلاري كه خواسته بودي
-پسر كوچولو نشست خنديد و فرياد زد : « متشكرم بابا » بعد دستش را زير بالشش برد و از آن زير چند اسكناس مچاله بيرون آورد
مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصباني شد و گفت :« با اينكه خودت پول داشتي چرا دوباره تقاضاي پئل كردي ؟بعد به پدرش گفت : براي اينكه پولم كافي نبود، ولي الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آيا مي توانم يك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم...
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
و کسی می گوید سر خود بالا کن
به بلندا بنگر
به بلندای عظیم
به افق های پر از نور امید
و خودت خواهی دید
و خودت خواهی یافت
خانه دوست کجاست...!
خانه دوست در آن عرش خداست
خانه دوست در آن قلب پر از نور خداست
و فقط دوست خداست...!
وفای شمع را نازم که بعد از سوختن
به صد خاکستری در دامن پروانه میریزد
نه چون انسان که بعد از رفتن همدم
گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد...
جبران خلیل جبران
بود سوزی در آهنگم خدایا
تو میدانی که دلتنگم خدایا
دگر تاب پریشانی ندارم
نه از آهن نه از سنگم خدایا
مهدی سهیلی
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند
پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من
ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند
پیراهنی از برگ گل بهر نگارم دوختم
بس که لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند
ای آفتاب آهسته نِه پا درحریم یار من
ترسم صدای پای تو از خواب بیدارش کند
فایز دشتی
گاهی باید به دور خود یک دیوار تنهایی کشید
نه برای اینکه دیگران را از خودت دور کنی
بلکه برای اینکه ببینی
برای چه کسانی اهمیت داری که این دیوار را بشکنند...
با می به کنار جوی میباید بود
وز غصه کناره جوی میباید بود
این مدت عمر ما چو گل ده روز است
خندان لب و تازه روی میابد بود
حافظ
*از خانه بیرون بیایی و خوب فکر کنی و ببینی باز هم میخواهی به آن خانه برگردی یا نه؟
*از مسجد، کلیسا بیرون بیایی و ببینی پشت سر اعتقادت چه می بینی ترس یا حقیقت؟
*از ساختمان اداره بیرون بیایی، فکر کنی که چه قدر شبیه آرزوهای نوجوانیت است؟
* درختی، گلی را آب بدهی، حیوانی را نوازش کنی، غذا بدهی ببینی هنوز از طبیعت چیزی دروجودت هست یا نه؟
*پای کامپیوترت نباشی، گوگل و ایمیل و فلان را بیخیال شوی، با خانواده ات دور هم بنشینید ، یا گوش به درد دل رفیقت بدهی و ببینی زندگی فقط همین آهنپارهی برقی است یا نه؟
*بخشی از حقوقت را بدهی به یک انسان محتاج تا ببینی در تقسیم عشق در نهایت تو برنده ای یا بازنده؟
*عیسی باشی، ایوب باشی، انسان باشی! ببینی میشود یا نه؟
و بالاخره لازمست گاهی از خود بیرون آمده و از فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی که سالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم ، آیا ارزشش را داشت؟
زوجی جوان به تازگی در محله ای نقل مکان کردند .یک روز صبح وقتی که مشغول خوردن صبحانه بودند
، زن جوان از بیرون پنجره متوجه همسایه اش شد که در حال پهن کردن رخت ها بود .
زن جوان گفت :
رخت ها خیلی تمیز نشده آن همسایه
نمی داند چطور باید رخت ها را بشوید .شاید به صابون رخت شویی بهتری نیاز دارد !
شوهرش نگاهی به پنچره کرد ولی چیزی نگفت
...
هر وقت که آن همسایه رخت ها را برای خشک شدن پهن می کرد
زن جوان همان جملات را تکرار می کرد
.
تقریبا یک ماه بعد از آن جریان زن جوان زمانی که رخت
هایی بسیار تمیز را روی طناب دید تعجب کرد و به همسرش گفت
:
نگاه کن ! آن همسایه بالآخره فهمید که چطور رخت ها را
بشوید !نمیدانم از چه کسی یاد گرفته !
همسرش در پاسخ گفت :
من امروز صبح زودتر بیدار شدم و پنجره ها را تمیز کردم!
زندگی نیز چنین است:
دیدگاهی که ما نسبت به دیگران
داریم به پاکی و شفافیت پنجره ای بستگی دارد که ما از ورای آن نگاه می کنیم...
شاید ایده ی بدی نباشد اگر قبل از اینکه هرگونه انتقادی کنیم ببینیم آیا افکار و ذهن ما برای دیدن خوبی
های افراد قبل از قضاوت درمورد آن ها آماده
است یا نه!